چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

توافق سنت و مدرنیته

همین الان یهویی.. نشسته ام و زل زده ام به اشترانکوه روبرویم پر از درخت سمت چپم گندم و سمت راستم لوبیا کاری است همین الان که آفتاب غروب میکند من وسط یکی از روستاهای لرستان نشسته ام و از وای فای پدربزرگم برایتان مطلب ارسال میکنم و بسیار لذت میبرم چون در شهر باید از اینترنت قراضه رایتل استفاده کنم و هر ازچندگاهی هندلش بزنم که کار کند.

مامانم هم روی مبل نشسته و چای می نوشد ...پدربزرگمم هم با ال سی دی اخبار نگاه میکند و حتی سینما خانواده دارد ... عمویم که پا آنورتر گذاشته و از فن آوری سه بعدی استفاده میکند و ماه.واره هم دارد حتی...سرویس های بهداشتیاشان از جدیدترین سرامیک ها وبسیار زیباست از اتاق خواب من هم قشنگتر است...فرش قرمز هم ندارند فرش هایشان همه کرمی و رنگ هایی در این مایه است...نهار و شام هم دوجور است آبگوشت و آش به تناسب نهار و شام برای سن بالاترها و انواع برنج ها برای ماها...همه سقف هایشان را شیروانی کرده اند  و حس میکنی وارد دنیای رنگی رنگی میشوی واز دنیای سیاه وسفید شهر خبری نیست...بحث های داغ سیاسی هم که همیشه هست ...تحصیل از خیلی کلانشهرها بیشتر مورد توجه است عموها و عمه هایم همه درس خوانده اند و دانشگاه رفته اند همسایه پدربزرگمم هم سه پسر دکتر دارد و حتی آمار خارج رفته ها هم بالاست...

اینها را نگفتم که فکر کنید نشسته اند بیکار و یا مثلا می آیند شهر می روند در یک شرکت خصوصی چندرغاز میگیرند ..اینها را گفتم که بگویم با این همه امکانات به شدت پیگیر کشاورزی و دام داریند ...گاو و گوسفند وخر دارند و زنبور عسل...گندم و جو ولوبیا میکارند ... فقط مدل کشاورزی را ارتقا داده اند و متناسب با همان امکانات زندگیشان کشاورزی می کنند...شیر و ماست ونان محلی میخورند...هنوزهم لب به گوشت قصابی نمیزنند وخودشان گوسفند میکشند ...برنج هم فقط ایرانی ....یک سری سنت های خاص خودشان راهم دارند عروسی ها هنوز در خانه و حیاط است وخبری از تالار نیست ولی دی جی و ارکست می آورند....شیربها هم رسم است هنوز ولی خبر مهریه های 1000تایی شهر روی مهریه های 50تاییشان تاثیر نگذاشته خوشبختانه...مانتو وساپورت هم نمیپوشند پیرزن ها همان پیرهن های گل گلی راحت را دارند و جوانترها مانتو شلوارهای معمولی خودمان ... کت شلوارهم میپوشند مردها ولی در روستا با همان شلوارهای گشاد رفت و آمد میکنند و کت شلوار لباس پلوخوریشان است...مدرسه هم تا ابتدایی بیشتر نیست برای ادامه تحصیل می روند به شهری ک نزدیکشان است...شیرینی و کیک راهی در روستا ندارد گاهی کسی ی کیلو کیک یزدی می آورد و بریا بقیه اش زن ها یگ جور شیرینی میپزند که ما بهش می گوییم برساق یا برصاق یا نمیدانم املایش را...

خلاصه اینجا سنت و مدرنیته خوب باهم کنار آمده اند بهشت زندگی همینجاست


بعدا نوشت: پدربزرگ جان با دیکتاتوری محض وای فای رو خاموش کرد و گفت آخر شب روشن میکنم چیه هی سرتون تو اون بیلبیلکاست (دقیق یادم نیست چه واژه ای گفت) هرچیم تو روستا عوض شه این اخلاق بابابزرگ من عوض نمیشه  و این پست الان منتشر میشود

 

برسد به دست آقای ظریف...لطفا

سلام آقای ظریف ...حالتان خوب است؟؟ ما خیلی خوبیم شما هم برای ما خیلی خوبید...خواستم بگویم من خیلی دوستتان دارم نه برای اینکه به توافق رسیدید و شاید مردم امید دارند که چیزی ارزان شود ...اقای ظریف من شما رو دوست دارم چون شکل دیپلمات ها هستید شکل همه وزیر امور خارجه ها ... حتی جای مهر هم روی پیشانیتان نیست ولی یک منحنی قشنگ روبه بالا روی لب هایتان هست شما خیلی خوب میخندید مردم ایران با لبخند شما میخندند این خیلی خوب است  شما همیشه مرتب هستید کت شلوار میپوشید  و ریش هایتان هم خیلی بهتان می آید مرسی که انقدر خوش تیپید و کل دنیا شما رو نماد ما می دانند  ... مرسی که انقدر فهیم و عاقل هستید که بهتان میگویند دشمن قابل احترام...ممنون که کاری کردید که دیگر بهمان گوجه پرتاب نمیکنند و فکر نمیکنند ما عقب افتاده ایم که در وسط چله تابستان کاپشن سفید بپوشیم و در وسط سازمان ملل سخنرانی بکنیم آن هم از روی دفتر انشایمان...من بهتان افتخار میکنم وقتی انگلیسی حرف میزنید حتی اگر لهجه تان شبیه به خارجی ها نباشد همین که ادب حرف زدن دارید بس است ... مرسی که تنها نفری بود که انگلیسی بلد بودید  و سر قطعنامه 598 در سازمان ملل از ما دفاع کردید...مرسی که در مقابل همه بی شعورهای سیاسی فقط می خندید و فحش نمی دهید ...مرسی که دوست و دشمن دوستتان دارند و در مقابل منطقتان کوتاه می آیند...مرسی که عزتمان را حفظ کردید و بی آبرویمان نکردید جلوی خارجی ها ... مرسی کاری کردید که خارجی ها هم شما را سوا می دانند و پیش شما بهتر رفتار می کنند... مرسی که عقب افتاده نیستید و فیسبوک دارید و با ما حرف میزنید و مثل خودمان فیلترینگ را می پیچانید...مرسی که سر آن نماینده بی شعور که به شما و تیمتان میگفت خائن داد زدید سر آن اجنبی هم که ما را تهدید میکرد داد زدید مرسی که انقدر به موقع داد میزنید و همیشه صدایتان پس سرتان نیست ...مرسی که تیم خوبی دارید که مثل خودتان صبور هستند ...مرسی که سخنگوی وزارتتان یک خانم مهربان است ...من خیلی حرفها و خیلی تشکرها دارم اگر هم نرسید همه اش را بخوانید لطفا اینجا را بخوانید

ممنون که امروز انقدر جلوی پرچم سه رنگمان زیبا می درخشیدی قهرمان

عجایب خانواده میم (قسمت دوم)

سرپرست محترم خانواده میم که بابا جان بنده میشه یکی از علایق مهمش مهمونی دادن و مهمونی رفتن و در صدر جدول نذری و افطاریه..ما کلیه شهادت ها و ولادتها مهمونی داریم ماه رمضون, 28صفر,روز عاشورا,تولد امام زمان,دهه فاطمیه, عید غدیر و... در کنارش لازم به ذکره که بابا علاقه شدید به روابط اجتماعی بالا داره مثلا ما هرجا خونه داشتیم یا مثلا 20 سال پیش مستاجر بودیم  هنوز با صاحبخونه و همسایه های اندرونی و بیرونی  روابط حسنه داریم

دیشب مراسم افطار هر سالمون بود از ی هفته پیش بابام گوشی رو گرفته بود دستش ک فلانی خودت بیااااا فلانی که دوستتم هست بیار بمانی جان امسال حتما بیای ها به خدا نیای دلخور میشم ....هیچی تا دیروز که آمار گرفتیم بابام گفت من صد نفر دعوت کردم ولی هشتاد نفر که بیشتر نمیان مثل هر سال دیگه معمولا خیلیا دو جا دعوتن انصافا راستم میگفت همیشه ی مقدار کمتر از آمار داریم ولی از اونجایی که صدراعظم خونه مامان جان  بسیار آدم محتاطیه گفت ما برای همون صد نفر تدارک میبینیم دیگه

به علت همون روابط حسنه بالا بابام از شب اول ماه رمضون تا همین الان فقط سه شب رو خونه بوده و بقیش افطاری بوده و در همین گشت و گذار در میهمانی خداوند تو ی جایی دیده بود ملت هندوانه هم میدن و اصرار و پافشاری که ماهم هندوانه بدیم خیلی میچسبه و ماهم سر تسلیم رو فرود اوردیم و ده تا هندوانه گردالی هم اضافه شد به افطار 

سفره هشتاد تایی افطار رو انداختیم و بازهم گمان کردیم که همه ک باهم نمیان همون صد نفرم بیان تا سری اول بخورن سری دومم اومدن و میشینن

تا ی ربع بعد افطار همه چی به حالت نرمال پیش میرفت و از اون هشتاد تای آمار ما ی ده نفرم کمتر اومده بودن و ماهم با خیال راحت نشسته بودیم که دیگه مردم برن طبقه بالا ماهم سفره شام بندازیم که چشمتون روز بد نبینه با خیل عظیم بیست نفری مواجه شدیم خب چون تدارکات بود  تند تند بردیم سر سفره و دقت کنید الان بیست دقیقه بعد از افطاره دیگه معمولا کسی بعد از این ساعت نمیاد بازهم گرفتیم لم دادیم رو صندلیای آشپزخونه ده دقیقه گذشت و ما منتظر بودیم حداقل گروه اول که دم  افطار اومدن پاشن برن بالا بشینن در همین تفکرات بودیم که با گروه بیست نفری دیگه مواجه شدیم و اون سری اول هم که با چسب چوب چسبیده بودن به زمین و بلند نمیشدن و سری آخر هم ی لنگه پا مونده بودن کجا بشینن از اینجا بود که ما تصمیم گرفتیم مثل جت شخصی اوباما با سرعت کارها رو سروسامون بدیم واسه ده نفرشون تدارکات بود واسه ده نفر دیگه نبود سریع ی سفره انداختیم و به سان قرقی وسایل افطاری رو چیدیم توی ظرف دقت کنید که تا اینجا هندوانه آماده هم داشتیم برای سری آخر فقط میخواستیم با پنیر وخرما بچینیم تو ظرف بدیم ببرن تا اینجا هم مراسم با پنج دقیقه تاخیر انجام شد و الان حدود چهل دقیقه از افطار گذشته و قاعدتا دیگه کسی نباید میومد و صد البته دوستان محترمی که با چسب چسبیده بودن باید بلند میشدن ولی اگه فکر کردید همه چیز اونطوری ک ما پیش بینی کردیم پیش رفت سخت در اشتباهید و نه تنها کسی بلند نشد بلکه 15 نفر دیگه هم به جمع صمیمی دوستان پیوستند و قیافه من و خواهر و مادر رو تو آشپزخونه تصور کنید عین پت و مت ...هندوانه نصف نکرده ...پنیر تکه نشده....سنگکک ها همه سر سفره ....زولبیا هم که تموم شده بود :|

با ی دست هندوانه نصف میکردیم با ی دست پنیر میزاشتیم با شست پامون ظرف ی بار مصرف جدا میکردیم  با اون یکی شست پامون چاقو میشستیم  ...اینا وظایف من و خواهرک بود صدراعظم هم مشغول بود با ی دست چای ی رنگ میکرد واسه همون دوستامون که چسبیده بودن به زمین با ی دست پنیر تیکه میکرد برای ما با شست پای چپش میزد تو سر خودش که یکی بره از فریزر بالا نون های خودمون رو بیاره ....

بله آمار تقریبا با احتساب خانواده میم به عنوان آدمیزاد 35 نفر بیشتر از حداکثر امار ما بود...خب پدر جان چرا وقتی ی سری رو دعوت میکنی نمیگی ...چرا وقتی نوه خاله شوهر دختر عموی پدرت رو دعوت میکنی یادت میره اطلاع بدی....چرا وقتی پسردایی عمه وسطی شوهر خالتو دعوت میکنی میگه دوستاتم بیار....چرا وقتی میری مهمونی میبینی هندوانه میدن چشم و هم چشمی میکنی میگی ماهم بدیم خب چرا متوجه نیستی اونا مهمونشون 20 نفره مال ما 120 نفر...چرا فکر نمیکنی ما هیچ کمکی جز خودمون سه تا نداریم چون صدراعظم سختشه هی میخواد آستیناشو بزنه بالا و نامحرم اونجا باشه و معتقده حجاب واجبه  افطاری مستحب .... از همین جا خطاب به شما دوست عزیز درسته مهمون قدمش روی چشم ماست ولی خب شماهم ی کم مراعات کن دیگه مگه ی نون پنیر سبزی چقدر خوردنش طول میکشه ؟؟ آخه برادر من ی ساعتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟ خب بابا 1 ساعت بعدش شام بود صحرای کربلا نبود که بخوایم گرسنه بفرستیمتون برید :| و شما برادر دوم خب ساعت نه ونیم وقت افطاری اومدنه؟؟؟ نه خدایی وقتشه؟؟؟ حالا ما که افطاری میوردیم براتون حداقل شما ی تعارف میزدی که ما خوردیم زحمت نکشید به خدا جای دوری نیمرفت :| و شما برادر سوم خب درسته بابای من خیلی دوستت داره هی تعارف میکنه دوستتم بیار ولی توروخدا شما سال دیگه دوستاتو نیارررر بابام یادش میره به ما بگه ی کمم انصاف داشته باش همون دوست نزدیکتو بیار دیگه نمیخواد به دوست دوره دبیرستانت که نهایت رابطتون ی لایک تو فیسبوکه اطلاع بدی امشب مهمونیه بیاید بریم....

خب حدس ما درست بود و ی سری حدود 20 نفر از کسایی که ما اطلاع داشتیم نیومده بودن ولی در نظر بگیرید که بابام کلا ی سری دعوتیا رو یادش رفته بود به ما بگه و با این حساب ما حدود 50 نفر مهمان ناخونده داشتیم :|

نکته جالبش اینجاست که بههمون وقتی که ماها با شست پامونم درگیر بودیم بابام اومده بود تو آشپزخونه میگفت این ته هندوانه رو بتراشید بریزید تو ظرف برای من آخر شب میچسبه ......

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

صنعت از چیزی که فکر میکنیم بی رحمتر و کارگر از چیزی که فکر میکنیم مظلوم تر است

شاید برای همه جالب باشد آدمی مثل من که الویت اول انتخاب رشته اش در کنکور فرصت شغلی بود و گشت و گشت و گشت تا رسید به این رشته چرا الان با وجود پیشنهادات کاری خوب بیکار است؟چرا وقتی همه دوستاش به جای یک جا دو یا حتی سه جا سرکار میرن من ترجیح میدم مقاله بخونم فقط؟چرا وقتی انقدر با توجه به ساعت کاری رشتمون حقوق خوبی هست من صرف نظر میکنم ازش؟؟ دلیلیش تنها و تنها بی رحمی صنعت و ی سری کارفرماهاست من توان دیدن تحلیل رفتن کارگرا رو ندارم که بشینم نگاه کنم و فقط خودم متوجه فاجعه باشم و نتونم هیچ کاری کنم و بعدشم دلم خوش باشه تا مهر مدرکم خشک نشد اومدم سر کار

تو دوره کارورزیم به خاطر ی سری مسائل تصمیم گرفتم به جای صنعت برم مرکز بهداشت یعنی قسمت نظارتی و بازرسی رشتمون .. خیلی کار خوب و آسونی بود صبح میرفتم مینشستم پشت میز چهارتا تست ادیومتری  و اسپیرومتری  میگرفتم و کلی هم میخندیدیم و ساعت یک هم برمیگشتم خوابگاه اون روزا هنوزم از انتخاب رشتم خیلی راضی بودم و هیچ چیزی از چهره زشت صنعت ندیده بودم .ی روز داشتم از ی جوون 23-4 ساله تست میگرفتم که حس کردم داره به عادت خیلی از هم جنساش مسخرمون میکنه و خوب نفس نمیکشه داشت عصبانیم میکرد و نتیجه تست بیشتر عصبیم کرد چون عملا انگار هیچ نفسی کشیده نشده بود دوبار دیگه تکرار کردم بار سوم حس کردم دیگه واقعا نمیتونه نفس بکشه و من بی شعور ی درصد احتمال نمی دادم بین اون همه آدمی که اسکولمون میکنن خب ممکنه ی بنده خدایی راست بگه رفتم سراغ مسئولمون ازش خواستم ی چک کنه ببینه مشکل چیه نتایج حتی خیلی پایینتر از نفس عادی رو نشون میداد با دیدن چشمای گرد شده مسئولمون فهمیدم انگار این دفعه صنعت اسکولمون کرده پسر ارجاع شد به ی متخصص و به دلیل نتایج عجیب غریب اسپیرومتریش تحت پیگیری مرکز بهداشت قرار گرفت خیلی برام دردناکه که بنویسم پسر به خاطر تنفس بیش از حد سیلیس و بیماری سیلیکوزیس  ناشی از کار کردن توی کارگاه شیشه سازی دایی عزیزش که غیرقانونی بود و بعد از این قضیه حتی با دادن آدرس هم به زور پیدا شد مرد...بله ی پسر هم سن و سال من که سن مسخره بازیش بود مثل من ,به خاطر بی فکری همه آدما از جمله من و همکارام مرد و تموم شد و رفت

امیدوار بودم این نمونه آخریش باشه قطع شدن دست کارگر و لی درخواست کارفرما از دوستم برای اینکه طرف رو مقصر اعلام کنه و در عوض 5 میلیون بگیره...صدای بالای 120 دسی بل تو یکی از سکوهای عسلوییه و نداشتن حق اعتراض به خاطر اینکه کافرما از بزرگان و دم کلفتان مملکته این صدا خیلی زود کری مطلق شغلی میاره که با هیچی قابل درمان نیست...تنفس کل جدول مندلیف تو یکی از کارخونه های تولید مواد شیمیایی و نداشتن هیچ وسیله حفاظتی و تنها وسیله حفاظتی ماسک هایی که تو داروخونه میدن و حتی جلوی ورود بخار آبم نمیگیره چه برسه به اون همه ماده عجیب غریب....13 ساعت کارکردن تو یکی از کارخونه های معروف تن ماهی جنوب کشور در حالی که کارگر حتی نمیدونه ساعت وزارت کار 8 ساعته و با همون حقوق وزرات کار و اعلام اضافه کاری بعد از این ساعت و خوشحالی کارگرها از دریافت حقوق بیشتر...همه اینها امیدم را نا امید کرد

خب من نمیتونم برم بشینم پشت میز و حقوقم رو بگیرم و چای و حتی نسکافه بخورم من توی صنعت قلپ قلپ بغض میخوردم من خیلی شب ها گریه میکردم که همه این کارگرا پدر ی سری دختر وپسرن که چراغ خونشونن ..من نمیتونم ماهی 6 دست مانتو بگیرم برم تو کارخونه قدم بزنم همه بهم بگن خانم مهندس  در حالی که ی قدم مثبت  برنداشتم ...من سختم بود حس میکردم پولم حرومه من اذیت می شدم تو صنعت من جلوی کارفرماها داد میزدم ولی صدای اونا بلندتر بود زورشونم بیشتر بود میگفتن هرچی شد پولشو بیمه میده شاید اونام حق داشتن صنعت دچار رکوده بودجه ندارن محصولات رو نمیخرن پولی برای هزینه نیست. صنعت خیلی وحشیه روحیه وحشی میخواد 

واسه همینه که نشستم مقاله میخونم ببینم خارجیا چه گلی به سرشون گرفتن واسه صنعتشون...دلم میخواد پر قدرت وارد صنعت شم بتونم ی سری طراحی ها رو خودم انجام بدم ک بتونم کارفرما رو هم مجاب کنم هزینه کمتری کنه نسبت به بیمه که دیگه دست و پا و چشم کارگر رو با پول بیمه مبادله نکنه دلم میخواد انقدر علم داشته باشم که دستم به ی جا بند شه بعد بتونم بلند تو صورت اون کارفرما پولدارا داد بزنم که کارخونتو تعطیل میکنم نه اینکه زیر لبی بگم من این مورد رو اطلاع میدم 

کارگرا خیلی مظلوم تر از چیزین که ما میبینیم و خیلی زحمت کش تر و خیلی حلال خورتر ...منم دلم میخواد زحمت کش و حلال خور باشم هم برای من دعا کنید هم برای وضع آشفته و نابه سامان صنعت درب و داغون کشورمون 

من و کنکور

حالا ک یک دوماهی از روزهای پر استرس دم کنکور گذشته راحت تر میتونم بهش فکر کنم و راجع بهش بنویسم چند بار اومدم بنویسم گفتم نکنه خدا این قصه شیرین قبولی رو نخواد برام و رویام بشه کابوس .

روزهای دم کنکور به شدت مضطرب بودم نه از ترس خوندن و نخوندن بلکه از نخواستن خدا ی جور ترس از شکست از پارسال تو وجودم بود هفته ی آخر شاید شبها به زور 4 ساعت میخوابیدم کنار همه درس خوندنام گریه سر نماز جز جدا نشدنی روزهای آخر کنکورم بود ترسیده بودم ..ترس از شکست آدمو میکشه 

شب آخر سر نماز قرآن رو باز کردم و سورش یادم نیست ولی معنی آیه این بود نترس ما ترستان را به امنیت تبدیل میکنیم انگار تمام اضطرابام پرکشید رفت ی جایی که هیچوقت نبود 

چهارشنبه ساعت سه  عصر کنکور داشتم تا ساعت دو شب درس خوندم  حدودای ساعت 12 چشمم افتاد به ی کتاب کوچولوی نازک دوست داشتنی که لابلای کتابام گم شده بود پارسال خونده بودمش ولی امسال یادم رفته بود حتی نگاهش کنم برش داشتم از پارسال همه نکات مهمشو خط کشیده بودم ..محض بیکاری گفتم بذار ی نگاه بهش کنم خدا رو چه دیدی شاید ی سوال اومد زدم خط کشی شده هاش روهم بیست صفحه ام نیست که. جالب اینکه این کتاب کلا جز رفرنس نبود سر کنکور باورم نمیشد سه تا سوال پشت سرهم از همین کتاب کوچولوی دوست داشتنی اومده بود حتی سر کنکورم اشک تو چشام بود همین سه تا سوال باعث شد من کلی تخصصی جلوتر از بقیه باشم..لطف خدا ک تمومی نداره صبح ساعت شش بیدار شدم و باز رفتم سر کتابام ببینیم چیا مونده که بشه ی نگاهی بهش کرد همینجوری که داشتم ی جزوه خیلی سخته ارگونومی رو که پر از عدده ورق میزدم چشمم خورد به شکل آنتروپومتری اعضای بدن انسان و بین اون همه ابعاد فقط ارتفاع رکبی تو ذهنم موند و مدیونید اگه فکر کنید سوال کنکور نبود !!! در کمال تعجب یکی از ده تا سوال ارگونومی همین بود ...اگه فکر کردید کتابامو بستم گذاشتم کنار سخت در اشتباهید دقیقا راس ساعت یک ظهر و دو ساعت مونده به امتحان باز هم من خوابیده بودم رو خلاصه هام حاضر نبودم از خودم جداشون کنم در همین بین ی فرمولی توجهمو جلب کرد که یادم نمیومد مربوط به چیه مجبور شدم برم سراغ کتابش و در همین حین چشمم بیوفته به ی خط پایینترش و همون خط پایین بازم سوال کنکور باشه و من تند بزنم و همونجا بگم خداروشکر .

یادتونه که گفته بودم چقدر زبون نفهمم و کلا زبان حالیم نمیشه؟؟ حالا آدمی که زبان حالیش نمیشه میره از 40 تا سوال 28 تا سوال زبان میزنه اونم مطمئن... سر تستای ریاضی باورم نمیشد بتونم این تعداد تست بزنم من برای سی درصد رفتم سر جلسه  برام سخت بود که 70 درصد سوالا رو بتونم حل کنم. از تعداد حل شده هام هی شک میکردم هی میشماردم هی دوباره حل میکردم ولی نتیجه همون بود من در کمال ناباوری این همه ریاضی زده بودم

تازه از ساعت پنج و ربعم بیکار بودم تا پنج و چهل دقیقه ی دل سیرم آب معدنی و کیک و ساندیس و بقیه متعلقات رو خوردم جاتون خالی خیلیم چسبید هی نگاه پاسخنامم میکردم میگفتم ننه قربونت برم انقدر تو سیاه و قشنگی کاش اون خواهرای چشم سفیدتم عین تو سیاه بودن اونوقت خیالم راحت بود تهران قبول میشم البته در این بین ی مقدارم فحش نصیب طراح سوال شیمی و ارگونومی شد خب به هرحال نمیشه که همش به به و چه چه باشه خیلی سخت بودن این دوتا درس در این حد که ارگونومی روبه زور صورت سوالو میخوندم تا پردازش بشه ی نیم ساعت زمان میبرد  شیمی هم که حالا نمیدونم چقدر سخت بود چون من در کمال اعتماد به نفس نخونده بودم والا خب وقت نداشتم ی پنج تا سوال پیدا کردم با اطلاعات قبلیم زدم و درست بود  ... وقتی مراقب میگفت  پاسخنامه ها بالا با یک غرور کاذبی ی وری نشستم رو صندلی و لبخند کج معروفمم رو لبم  ی کمم فخر فروختم ب بغل دستیام این موردم خیلی حال داد. البته میدونم بدجنسیه ها ولی خب اونا ک مثل من دهنشون سرویس نشده بود تو سال کنکور ی چشمشون اشک باشه ی چشمشون خون والا خیلیم خوشحال بودن البته میگفتن ازمایشی اومدن منم رفتم در نقش حرص درآر و گفتم اااا خیلی حیف شد سوالاش عالی و نرمال بود و چشم همه از حدقه زد بیرون چون فکر میکردن من شانسی زدم انقدر پاسخنامم پر بود. اینم عقده گشایی از پارسال که مونده بود رو دلم آخه بغل دستی پارسالم همینجوری بام رفتار کرد ایشالا بغل دستیای امسال منم سال دیگه این شکلی با بغل دستیاشون رفتار کنن. بعدم رفتم تو افق محو شدم بقیشم در هاله ای از ابهامه .... یادم نیست رسیدم خونه جیغ زدم گریه کردم نماز خوندم اطلاعات دقیقی یادم نیست فقط میدونم شبش تولدم بود و انقدر همه گفتن کنکور چی شد که خودمم یادم رفت تولدمه  و بدین سان تولد ماهم نادیده گرفته شد و هیچی به هیچی دریغ از ی هزار تومنی !!!!!