چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

کشف بیماری جدید

دچار یک نوع بیماری جدید شدم نمیدونم شاید تو خیلی از آدما شایع باشه ولی من تازه متوجهش شدم اسمشو گذاشتم دل پیچه قبل از رفتن.

سر هر نقل و انتقالی از دو روز قبل دلم آشوب میشه و تا رسیدن به مقصد دل آشوبه دارم انگار ی عالمه اضطراب ته دلم وول میخوره فرق نمیکنه از تهران به خونه یا از خونه به تهران یا هر جایی ... در مقابل رفتن مقاومت میکنم دوست دارم به حالت سکون خودم ادامه بدم هرجایی که هستم.

قبلترها که بچه تر بودم کل وجودم رو برمیداشتم با خودم میبردم هرجا که میخواستم و این بود که کلا از رفتن خوشحال بودم حتی هر دفعه میومدم خونه کل لباسامو با خودم میوردم باز موقع رفتن ی چمدون بار میبردم ولی یادمه همون موقع ها دوستام این مشکلو داشتن وقتی قرار بود از خونه برگردن خوابگاه سختشون بود و این ی حس ی طرفه بود و از خوابگاه به خونه رو خوشحال بودن.ولی واسه من فرقی نمیکنه مبدا کجاست و مقصد چیه فقط هی ته دلم پیچ میخوره.خودم حدس میزنم به خاطر این باشه که زندگی شلخته واری رو پیش گرفتم هرجا رفتم ی چیزی گذاشتم خیلی از وسایلم خوابگاهه خیلیش خونمونه و خیلیش تو خونه دوم در ولایت پدری تا میام ی سرو سامونی بدم به وسایلام حرف رفتنه همه جا واسم حکم مسافرخونه داره(حالا هتلم نه همون مسافرخونه) ی جورایی انگار فقط واسه ی موقع موقت مال خودمه و چون موقتیه نه حال مرتب کردن دارم و نه وقتش.بعدم که میرم نصف وسایلام ی جا دیگست و انگار نصف خودمو جا میزارم ی جا و این آشوبم میکنه بعد که میرسم به مقصد کلا اون نصفه ای ک جا گذاشتم یادم میره و زندگی حالت عادی پیدا میکنه تااااا وقت رفتن دوباره.خب این از نظر فیزیکیش

از نظر ذهنی که کلا ذهنم تیکه تیکه است از صد در صد مغزم خیلی وقتا به ندرت بیش از ده درصدش در اختیار خودمه بقیش پخش و پلاست در اقصی نقاط ایران و خب ناگفته پیداست که قسمت اعظم پخش و پلاییش در کنار سواحل خلیج فارس و بوشهر پرسه میزنه ینی رد افکارمو که میگیرم همشون لب دریا نشستن به فکر کردن بعد ک میخوام دستشونو بگیرم بیارم هی نق میزنن که اینجا جامون خوبه و راحتیم و از این حرفا کلا افسار گسیخته شدن اون چندتا سلولیم که علاقه ای به بوشهر ندارن و هی به بقیه میگن بوشهرو ول کنید خودشون پخش و پلان پیش مادر و خواهر و پدر و داداش و دوست و در وهمسایه.خلاصه که ی تعداد معدودی سلول دارم که ب خودم وفادار موندن و لطف میکنن کمک میکنن کارهای روزمره انجام بدم و خب تو روزای بیکاری اونام پناه میبرن به شهرهای دیگه و من ی سری روزها رو کلا بدون مخ سر میکنم!وقتی میام خونه سلولای پخش و پراکنده ای که همش اینجان هم میان در اختیار خودم و ارامش دارم موقع رفتن از اینکه تنهام میزارن و اینجا میمونن ناراحتم یا وقتی با بوشهر مکالمه تلفنی دارم به جز اون چندتا سلول مسخره مخالف کل مغزم دست خودمه و تمرکزم در حد صده.

من با خیلی کمتر از صد در صد وجودم میرم همیشه واسه جا گذاشتن خودم اینور اونور دل پیچه میگیرم :-(

اس ام اس های ارسالی را آنجور که آدم ها را می شناسید بخوانید

نوشته سلام و میخونم سلام خیلی شرمندم از اینکه نمیتونم سر قولم بمونم و دوباره بهت اس دادم بهت ک گفته بودم 

نوشته خوابتو دیدم و نگرانت شدم و من میخونم دلم برات تنگ شده بود ولی میترسم که بگم

نوشته سال نو مبارک و میخونم ببخشید که دیر شد خیلی دلم میخواست زودتر بت تبریک بگم ولی نمیخواستمم زنگ بزنم 

نوشته مواظب خودت باش و میخونم خیلی دلم میخواست صداتو بشنوم ک برنداشتی

نوشته عزیزم خدافظ و میخونم عزیزم منتظر جوابت هستم هرچند در ظاهر اینجور ب نظر نمیاد 

و من همه در جواب همه این حرفا سکوت میکنم گفته بودم که دلم خیلی گرفته نمیدونم سکوت من از نظر اون چجوری معنی میشه ولی از نظر خودم دل گرفتگی معنی میده  .تازه روز زنم تبریک نگفت آلزایمری :|


پ.ن:الان سردرگمم خدا نشونه رو فرستاد یا کسی پیام رو میشناخت 

پ.ن2: خدایا شکرت فقط تو میدونی دلم چقدر پر و گرفته بود و دیشب چقدر از چشام ریخت بیرون

پ.ن3:هنوزم نشد ک دلمو صاف کنم کادو رو بفرستم یا نه تا 23م خدا بزرگه

به گریه نشستم...

23فروردین تولد توئه حدودا دو هفته دیگه...عزای عمومی گرفته ام در دلم ...

قبلترها که باهم مهربون بودیم تصمیم گرفته بودم برات هارد بخرم و سر ی قضیه ای مجبور شدم بگم که میخوام برای توی فیلم باز هارد بخرم و لبخند کیلومتریت رو از پشت تلفن هزار کیلومتر اینورتر حس کرده بودم.هنوز هم میرم توی سایتای مختلف و قیمتا رو چک میکنم بیشتر از همه دیجی کالا همیشه کادو خریدن واسه تو برام هیجان انگیز بوده و میدونم ک همیشه کادوهامو دوست داشتی.هنوزم استرس دارم که نکنه دیجی کالا تخفیف اون هارد مدنظر منو برداره تا قبل عید هم استرس داشتم نکنه وزارتخونه بدقولی کنه پولمو نریزه که نتونم هاردتو بخرم .همه ی اینا وقتی اتفاق افتاد که تو رفته بودی ینی میدونی میخوام بگم رفتنت هم در مقابل تولدت خیلی چیز بزرگی ب نظر نمیادو هر روز هزارتا برنامه میریزم که چجوری تولدتو تبریک بگم خب تو برنامه هام تبریک نگفتن نیست گاهی حس میکنم دارم اشتباه میکنما ولی فقط گاهی ....عزای عمومی دلم بیشتر برای اینه که الان نمیدونم باید بزام کادوتو بفرستم برات یا نه

خب دفعه قبلی هم قهر بودیم ک سوغاتیتو پست کردم برات و تو بعدترش اعتراف کردی که خیلی غافلگیر شدی و 5 خط برام اس ام اس نوشتی ولی دستت نرفته که سندش کنی حتی گفتی که خیلی قشنگ کادو شده بود ولی منم بهت نگفتم که ی صبح تا ظهر دنبال ادوات اون کادو بودم برام حس خوبی بود وقتی یهویی اومدم پیشت و تو شیفت بودی ینی وقت نداشتی که خونه رو (از بزرگترین آرزوهام بود ک بگم خونمون) مرتب کنی و باهم اومدیم خونه وقتی که خورشید تازه داشت طلوع میکرد و هدیه ای که گرفتی و تشکر نکردی و اس ام اس ک براش نفرستادی رو زیر میز تلویزیونت دیدم تنها دکوری اون قسمت شایدم تنها دکوری کل خونه .... قرآن هم ی کم اونورترش ...تخته هم اونورترترش...خوبه که چیزایی که برات گرفتم انقدر نزدیکته میدونی ی جورایی باعث میشن منو یادت نره یا ی جور نشونه است واسه اینکه نمیخوای منو یادت بره.

ولی الان خیلی مرددم که بازهم باید برات بفرستم یا نه !!! دلم گرفته ازت خیلی و این شامل تبریک نگفتن برای تولدت نمیشه ولی غلظتش به حدی هست که هنوز نتونستم دلمو صاف کنم ک میشه برات کادو فرستاد یا نه !!!

پ.ن: از خدا میخوام زودتر ی نشونه چیزی بفرسته برام از سردرگمی دربیام 

پ.ن2: اگه کسی پیام رو میشناسه لطفا این نوشته رو برسونه به دستش !با تاکید بر دل گرفتگی من!

عید ی چیزیه ک باید تو دل خودت اتفاق بیوفته

هیچ حسی ب عوض شدن سال نداشتم و سال تحویل هم جایی بودم ک امکان شمارش ثانیه ها نبود و نفهمیدم کی وارد سال جدید شدیم .کلا آمادگی خاصی هم واسه تعویض سال نداشتم نه لباس نویی خریدم و نه از سر شوق هفت سینی رنگ کردم و اتفاقات جانبی مثل اینکه هیچ آدمی نبود که واسه خاطر شخص من بهم عید رو تبریک بگه باعث شد کلا حس و حالم بپره. لزوما حس بدی نداشتم ها ولی خب حس خوبی هم نبود ی چیزی مثل تمام روزهایی عادی سال که منتظر هیچ اتفاق خاصی نیستی مثلا ی روز عادی وسطای مرداد یا دی. این از حس و حال لحظات پایانی 94 و آغازین 95...

به جاش سال رو با معنویت خیلی خاصی شروع کردم که حالم رو واسه روزهای سال خوب کرده به امسال زیادی خوش بینم تو کانال بچه های ژوان خوندم ک ب امسال میگن سال نود و قلب ... دیدن این کلمه حالم رو خوب کرد الهی برای همه ی سری اتفاقای غیر منتظره بیوفته ک چشاشون قلبی بشه.

94هم سال خوبی بود شکر خدا.به برکت وجود خیلی چیزا اتفاقی خوب توش زیاد بود روزهای بی حسی و بدحسی هم داشت ولی اگه بخوام منصف باشم سال خوبی بود.

ولی از ته قلبم آرزو میکنم امسال بتونم اون شادی ها و هیجاناتی رو که تو فروردین 93 جا موندن امسال پس بگیرم نمیدونم چی شد که دیگه از ی جایی به بعد تونستم خیلی خوب غمگین باشم ولی نتونستم خیلی خوب شاد باشم .وسط همه شادی هام ی سکوت مسخره ای توی قلب و مغزم حاکمه که واقعا نمیدونم چطوری توصیفش کنم 


پ.ن: شب هشتم سال خواب دیدم دارم پولامو جمع میکنم بلیط بخرم برم مشهد فرداش یکی از نزدیکترین دوستام بهم پی ام داد که نون.میم دیشب خواب دیدم باهم رفتیم مشهد داریم واقعه میخونیم....سفرای این شکلی قبوله دیگه؟؟؟؟خدایاشکرت