چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

جماعت دهن بین و کف بین و طالع بین

چند روز پیش در گروه تلگرامی ک اجتماع آدم های غریبه است برای تبلیغ و فروش کالا و خدماتشان خانمی پی ام داد که دوستم در شهر شما غریب است کسی فالگیر خوب میشناسه بهش معرفی کنه آخه میخواد بره تهران مونده ک بره یا نه ؟؟ و یهو پنجاه نفر وارد حالت typingشدند و من با ذهن کوچک و نخودی مانندم منتظر بودم که ملت برن تو کار نصیحت که عزیزم در قرن بیستم این کارها خیلی زشته و ماهمه تحصیل کرده ایم و مذهبی ترها هم بگویند آینده و خیر دست خداست و سری دیگر هم ک ی مقدار روشنفکر نماتر هستند بگویند بیخود نیست به ما می گویند جهان سوم...

ولی زهی خیال باطل هیچکدام این اتفاقات که رخ نداد هیچ بلکه عده دیگری هم سر از لاک بیرون آوردند ک ماهم دنبال فالگیریم کسی میشناسه به ماهم معرفی کنه و عده دیگری هم چندین نفر شاید ده تا اسم مختلف رو معرفی کردند و هی نقد میکردن ک فلانی گذشته رو خوب میگه بمانی آینده رو !!!!!  و بین همه این آدمها عاشق اون نفری بودم ک گفت قهوه نگیریا دمده شده برو تاروت بگیر عالییییییییییییییه !!! و سیل عاشقان تاروت هم سرازیر شد 

و من گوشی به دست خودم رو در برهوت میدیدم و کمی دیگه میگذشت حتما ی شاخ بزرگ هم رو سرم درمیوردم از این جهل و خرافه!!

آخه خواهر من رمال و فالگیر اگه پیشگو بود الان ی کاری میکرد خودش رییس جمهوری دکتری مهندسی چیزی باشه نه اینکه رمال و فالگیر !!!

سرنوشت من و تو و او اگه قراره تو فنجون قهوه باشه همون گ ه ی باشه بهتره باز میگفتید تو فنجون شربت یا چای شیرین که ادم حداقل دلش به شیرینیش خوش بود بهتر بود!!!

اصلا گیرم همه این چرت و پرتهایی ک میگویند درست باشد چه لذتی دارد که مثلا بفهمید قرار است در 40 سالگی بمیرید یا در سی سالگی دوقلو بزایید تمام لذت زندگی به غیر منتظره بودنش است خدا اگر میخواست کاری میکرد که آینده را بفهمید مثلا الهام شود بهتان!!

اینکه شما در دوماه گذشته کسی را از دست داده اید و یا پدر مادرتان به مکه می روند و یا کسی را داشته اید که ترکتان کرده یا مادرتان را بیشتر از پدرتان دوست دارید و یا محمد نامی در زندگی شما هست  (فرق نمیکند عشقتان باشد برادرتان پسر همسایه اتان یا نوه عموی دوستتان بالاخره فالگیر کسی را به این نام به شما پیوند میزند )پیشگوییش اصلا چیز خارق العاده ای نیست همه کسانی که این مطلب را میخوانند حداقل سه مورد از چهار مورد بالا را دارند ...من هم یک رمالم خیلی از بقیه رمالترم بدون اینکه شما را ببینم دارم از زندگیتان می گویم !!!!

بعد سوالم این است نکات مثبتش به کنار چجوری به امواج منفی ک خرورار خروار به ذهنتان می ریزند کنار می آیید حتی اگر اعتقاد نداشته باشید؟؟؟ حدود ده سال پیش شاید هم کمی بیشتر پسرخاله با نمکی داشتم ک آن روزها دبیرستانی بود و کتاب طالع بینی چینی میخواند از روی تفنن برای مامانم کف بینی کرد که در آستانه چهل سالگی مریضی سختی میگیری که دور از جون به آستانه مرگ میروی و برمیگردی از همان سالها مامانم با وجود مذهبی بودن و اعتقاد به خدا در ناخودآگاهش منتظر بیماری است چیزی نمی گوید ولی گاهی که بیماری گرفته مثل دیسک کمر یا آنفولانزای سخت حرفهایی زده ک انگار هنوز حرف پسرخاله نوجوانم در یادش است !!

کاش و کاش کمی فکر کنیم که خدا هم دین بدون عقل را نمیپذیرد ما چجوری بدون عقل زندگی می کنیم؟؟؟ 

ساختن آینده ما دست خودمون و بعدش توکل به خداست نه با اراجیف ی مشت فالگیر با کارت و قهوه و کوفت و زهرمار!!! 

درست نمیدانم معنی جهل مرکب چیست ولی دلم میخوهد در ضمیر خودم به این فالگیری و رمالی بگویم جهل مرکب 

......................................................................................

درخواست نوشت: پسر 22ساله ای را میشناسم که به تازگی پدر شده بود و بی رحمانه توسط یک مشت وحشی کشته شد برای شادی روح خودش و سلامتی همسر جوانش دعا کنید که از وقتی فهمیده سکوت کرده و ب شوک وحشتناکی فرو رفته... اگر زحمتتان نبود یک فاتحه هم بخواند برایش ...خیلی جوان بود 

تلف کردن عمدی عمر

تابستان ب نیمه نزدیک شده و رسما هیچ غلط مثبتی نکردم

دم کنکور با آن همه اعصاب خردی فیلم دیدنم قضا نمیشد و رسما هر شب تا ساعت سه فیلم میدیدم ولی الان ارشیو فیلم هایم خاک میخورد حتی وقتی ی ناخنکی هم بهش میزنم هیچ جذابیتی برایم ندارند هیچ کدام در هیچ ژانری

یک مقاله میخواستم بنویسم یعنی یکی که نه حداقل دو سه تا ولی در نوشتن همان یکی هم مانده ام و فقط نظاره میکنم 

لیست کتاب هایی ک باید بخوانم مثل تمام وقت هایی ک قرار بود بخوانم و نخواندم خط نخورده مانده

قرار بود یک مانتوی تابستانی بدوزم ک کلا منصرف شدم والا تا من بخوام بدوزم پاییزه چکاریه خب

ب خاطر حضور ماه مبارک رمضان و میهمانی خدا چهارکیلو ناقابل وزن کم کرده ام و این برای من یعنی فاجعه

حتی تلگرام و بحث های خنده دار بچه ها هم هیچ جذابیتی ندارد فقط مثل لاکپشت نظاره میکنم و ب اهستگی عبور میکنم

یکبار هم پاستا پختم و خواستم قدم مثبتی بردارم ک با واکنش منفی اعضای خانواده کلا منصرف شدم 

کلی موضوعات جالب دور و برم هست و حال نوشتن ندارم

رتبه درخشان خواهرک هم ک شده مزید بر علت روزی سه بار گریه میکنه و من مجبورم هر روز براش توضیح بدم ک تموم شد ورفت لطفا فکر آیندت باش و اون هم نفهمه و باز فردا گریه کنه..خب خواهر من تو الان روزی سه بار من ی حرفو میزنم درک نمیکنی چجوری قرار بوده گسسته و دیفرانسیل بزنی؟؟ اونا رو هم درک نمیکنی دیگه

تنها کار مثبت این روزها این است ک میروم ب سایت های مرتبط با رشته ام میچرخم و ب بچه هایی ک امتحان ارشد دارند مشاوره میدهم وگرنه بقیه اش رو مثل خرس گریزلی یا نمیدانم خرس قطبی میخوابم و حتی دلم میخواهد در باشگاه هم بخوابم و حتی در سر سفره وعده های غذایی هم ولم کنند میخوابم حتی همین الان هم خوابم می آید...



توافق سنت و مدرنیته

همین الان یهویی.. نشسته ام و زل زده ام به اشترانکوه روبرویم پر از درخت سمت چپم گندم و سمت راستم لوبیا کاری است همین الان که آفتاب غروب میکند من وسط یکی از روستاهای لرستان نشسته ام و از وای فای پدربزرگم برایتان مطلب ارسال میکنم و بسیار لذت میبرم چون در شهر باید از اینترنت قراضه رایتل استفاده کنم و هر ازچندگاهی هندلش بزنم که کار کند.

مامانم هم روی مبل نشسته و چای می نوشد ...پدربزرگمم هم با ال سی دی اخبار نگاه میکند و حتی سینما خانواده دارد ... عمویم که پا آنورتر گذاشته و از فن آوری سه بعدی استفاده میکند و ماه.واره هم دارد حتی...سرویس های بهداشتیاشان از جدیدترین سرامیک ها وبسیار زیباست از اتاق خواب من هم قشنگتر است...فرش قرمز هم ندارند فرش هایشان همه کرمی و رنگ هایی در این مایه است...نهار و شام هم دوجور است آبگوشت و آش به تناسب نهار و شام برای سن بالاترها و انواع برنج ها برای ماها...همه سقف هایشان را شیروانی کرده اند  و حس میکنی وارد دنیای رنگی رنگی میشوی واز دنیای سیاه وسفید شهر خبری نیست...بحث های داغ سیاسی هم که همیشه هست ...تحصیل از خیلی کلانشهرها بیشتر مورد توجه است عموها و عمه هایم همه درس خوانده اند و دانشگاه رفته اند همسایه پدربزرگمم هم سه پسر دکتر دارد و حتی آمار خارج رفته ها هم بالاست...

اینها را نگفتم که فکر کنید نشسته اند بیکار و یا مثلا می آیند شهر می روند در یک شرکت خصوصی چندرغاز میگیرند ..اینها را گفتم که بگویم با این همه امکانات به شدت پیگیر کشاورزی و دام داریند ...گاو و گوسفند وخر دارند و زنبور عسل...گندم و جو ولوبیا میکارند ... فقط مدل کشاورزی را ارتقا داده اند و متناسب با همان امکانات زندگیشان کشاورزی می کنند...شیر و ماست ونان محلی میخورند...هنوزهم لب به گوشت قصابی نمیزنند وخودشان گوسفند میکشند ...برنج هم فقط ایرانی ....یک سری سنت های خاص خودشان راهم دارند عروسی ها هنوز در خانه و حیاط است وخبری از تالار نیست ولی دی جی و ارکست می آورند....شیربها هم رسم است هنوز ولی خبر مهریه های 1000تایی شهر روی مهریه های 50تاییشان تاثیر نگذاشته خوشبختانه...مانتو وساپورت هم نمیپوشند پیرزن ها همان پیرهن های گل گلی راحت را دارند و جوانترها مانتو شلوارهای معمولی خودمان ... کت شلوارهم میپوشند مردها ولی در روستا با همان شلوارهای گشاد رفت و آمد میکنند و کت شلوار لباس پلوخوریشان است...مدرسه هم تا ابتدایی بیشتر نیست برای ادامه تحصیل می روند به شهری ک نزدیکشان است...شیرینی و کیک راهی در روستا ندارد گاهی کسی ی کیلو کیک یزدی می آورد و بریا بقیه اش زن ها یگ جور شیرینی میپزند که ما بهش می گوییم برساق یا برصاق یا نمیدانم املایش را...

خلاصه اینجا سنت و مدرنیته خوب باهم کنار آمده اند بهشت زندگی همینجاست


بعدا نوشت: پدربزرگ جان با دیکتاتوری محض وای فای رو خاموش کرد و گفت آخر شب روشن میکنم چیه هی سرتون تو اون بیلبیلکاست (دقیق یادم نیست چه واژه ای گفت) هرچیم تو روستا عوض شه این اخلاق بابابزرگ من عوض نمیشه  و این پست الان منتشر میشود

 

برسد به دست آقای ظریف...لطفا

سلام آقای ظریف ...حالتان خوب است؟؟ ما خیلی خوبیم شما هم برای ما خیلی خوبید...خواستم بگویم من خیلی دوستتان دارم نه برای اینکه به توافق رسیدید و شاید مردم امید دارند که چیزی ارزان شود ...اقای ظریف من شما رو دوست دارم چون شکل دیپلمات ها هستید شکل همه وزیر امور خارجه ها ... حتی جای مهر هم روی پیشانیتان نیست ولی یک منحنی قشنگ روبه بالا روی لب هایتان هست شما خیلی خوب میخندید مردم ایران با لبخند شما میخندند این خیلی خوب است  شما همیشه مرتب هستید کت شلوار میپوشید  و ریش هایتان هم خیلی بهتان می آید مرسی که انقدر خوش تیپید و کل دنیا شما رو نماد ما می دانند  ... مرسی که انقدر فهیم و عاقل هستید که بهتان میگویند دشمن قابل احترام...ممنون که کاری کردید که دیگر بهمان گوجه پرتاب نمیکنند و فکر نمیکنند ما عقب افتاده ایم که در وسط چله تابستان کاپشن سفید بپوشیم و در وسط سازمان ملل سخنرانی بکنیم آن هم از روی دفتر انشایمان...من بهتان افتخار میکنم وقتی انگلیسی حرف میزنید حتی اگر لهجه تان شبیه به خارجی ها نباشد همین که ادب حرف زدن دارید بس است ... مرسی که تنها نفری بود که انگلیسی بلد بودید  و سر قطعنامه 598 در سازمان ملل از ما دفاع کردید...مرسی که در مقابل همه بی شعورهای سیاسی فقط می خندید و فحش نمی دهید ...مرسی که دوست و دشمن دوستتان دارند و در مقابل منطقتان کوتاه می آیند...مرسی که عزتمان را حفظ کردید و بی آبرویمان نکردید جلوی خارجی ها ... مرسی کاری کردید که خارجی ها هم شما را سوا می دانند و پیش شما بهتر رفتار می کنند... مرسی که عقب افتاده نیستید و فیسبوک دارید و با ما حرف میزنید و مثل خودمان فیلترینگ را می پیچانید...مرسی که سر آن نماینده بی شعور که به شما و تیمتان میگفت خائن داد زدید سر آن اجنبی هم که ما را تهدید میکرد داد زدید مرسی که انقدر به موقع داد میزنید و همیشه صدایتان پس سرتان نیست ...مرسی که تیم خوبی دارید که مثل خودتان صبور هستند ...مرسی که سخنگوی وزارتتان یک خانم مهربان است ...من خیلی حرفها و خیلی تشکرها دارم اگر هم نرسید همه اش را بخوانید لطفا اینجا را بخوانید

ممنون که امروز انقدر جلوی پرچم سه رنگمان زیبا می درخشیدی قهرمان

عجایب خانواده میم (قسمت دوم)

سرپرست محترم خانواده میم که بابا جان بنده میشه یکی از علایق مهمش مهمونی دادن و مهمونی رفتن و در صدر جدول نذری و افطاریه..ما کلیه شهادت ها و ولادتها مهمونی داریم ماه رمضون, 28صفر,روز عاشورا,تولد امام زمان,دهه فاطمیه, عید غدیر و... در کنارش لازم به ذکره که بابا علاقه شدید به روابط اجتماعی بالا داره مثلا ما هرجا خونه داشتیم یا مثلا 20 سال پیش مستاجر بودیم  هنوز با صاحبخونه و همسایه های اندرونی و بیرونی  روابط حسنه داریم

دیشب مراسم افطار هر سالمون بود از ی هفته پیش بابام گوشی رو گرفته بود دستش ک فلانی خودت بیااااا فلانی که دوستتم هست بیار بمانی جان امسال حتما بیای ها به خدا نیای دلخور میشم ....هیچی تا دیروز که آمار گرفتیم بابام گفت من صد نفر دعوت کردم ولی هشتاد نفر که بیشتر نمیان مثل هر سال دیگه معمولا خیلیا دو جا دعوتن انصافا راستم میگفت همیشه ی مقدار کمتر از آمار داریم ولی از اونجایی که صدراعظم خونه مامان جان  بسیار آدم محتاطیه گفت ما برای همون صد نفر تدارک میبینیم دیگه

به علت همون روابط حسنه بالا بابام از شب اول ماه رمضون تا همین الان فقط سه شب رو خونه بوده و بقیش افطاری بوده و در همین گشت و گذار در میهمانی خداوند تو ی جایی دیده بود ملت هندوانه هم میدن و اصرار و پافشاری که ماهم هندوانه بدیم خیلی میچسبه و ماهم سر تسلیم رو فرود اوردیم و ده تا هندوانه گردالی هم اضافه شد به افطار 

سفره هشتاد تایی افطار رو انداختیم و بازهم گمان کردیم که همه ک باهم نمیان همون صد نفرم بیان تا سری اول بخورن سری دومم اومدن و میشینن

تا ی ربع بعد افطار همه چی به حالت نرمال پیش میرفت و از اون هشتاد تای آمار ما ی ده نفرم کمتر اومده بودن و ماهم با خیال راحت نشسته بودیم که دیگه مردم برن طبقه بالا ماهم سفره شام بندازیم که چشمتون روز بد نبینه با خیل عظیم بیست نفری مواجه شدیم خب چون تدارکات بود  تند تند بردیم سر سفره و دقت کنید الان بیست دقیقه بعد از افطاره دیگه معمولا کسی بعد از این ساعت نمیاد بازهم گرفتیم لم دادیم رو صندلیای آشپزخونه ده دقیقه گذشت و ما منتظر بودیم حداقل گروه اول که دم  افطار اومدن پاشن برن بالا بشینن در همین تفکرات بودیم که با گروه بیست نفری دیگه مواجه شدیم و اون سری اول هم که با چسب چوب چسبیده بودن به زمین و بلند نمیشدن و سری آخر هم ی لنگه پا مونده بودن کجا بشینن از اینجا بود که ما تصمیم گرفتیم مثل جت شخصی اوباما با سرعت کارها رو سروسامون بدیم واسه ده نفرشون تدارکات بود واسه ده نفر دیگه نبود سریع ی سفره انداختیم و به سان قرقی وسایل افطاری رو چیدیم توی ظرف دقت کنید که تا اینجا هندوانه آماده هم داشتیم برای سری آخر فقط میخواستیم با پنیر وخرما بچینیم تو ظرف بدیم ببرن تا اینجا هم مراسم با پنج دقیقه تاخیر انجام شد و الان حدود چهل دقیقه از افطار گذشته و قاعدتا دیگه کسی نباید میومد و صد البته دوستان محترمی که با چسب چسبیده بودن باید بلند میشدن ولی اگه فکر کردید همه چیز اونطوری ک ما پیش بینی کردیم پیش رفت سخت در اشتباهید و نه تنها کسی بلند نشد بلکه 15 نفر دیگه هم به جمع صمیمی دوستان پیوستند و قیافه من و خواهر و مادر رو تو آشپزخونه تصور کنید عین پت و مت ...هندوانه نصف نکرده ...پنیر تکه نشده....سنگکک ها همه سر سفره ....زولبیا هم که تموم شده بود :|

با ی دست هندوانه نصف میکردیم با ی دست پنیر میزاشتیم با شست پامون ظرف ی بار مصرف جدا میکردیم  با اون یکی شست پامون چاقو میشستیم  ...اینا وظایف من و خواهرک بود صدراعظم هم مشغول بود با ی دست چای ی رنگ میکرد واسه همون دوستامون که چسبیده بودن به زمین با ی دست پنیر تیکه میکرد برای ما با شست پای چپش میزد تو سر خودش که یکی بره از فریزر بالا نون های خودمون رو بیاره ....

بله آمار تقریبا با احتساب خانواده میم به عنوان آدمیزاد 35 نفر بیشتر از حداکثر امار ما بود...خب پدر جان چرا وقتی ی سری رو دعوت میکنی نمیگی ...چرا وقتی نوه خاله شوهر دختر عموی پدرت رو دعوت میکنی یادت میره اطلاع بدی....چرا وقتی پسردایی عمه وسطی شوهر خالتو دعوت میکنی میگه دوستاتم بیار....چرا وقتی میری مهمونی میبینی هندوانه میدن چشم و هم چشمی میکنی میگی ماهم بدیم خب چرا متوجه نیستی اونا مهمونشون 20 نفره مال ما 120 نفر...چرا فکر نمیکنی ما هیچ کمکی جز خودمون سه تا نداریم چون صدراعظم سختشه هی میخواد آستیناشو بزنه بالا و نامحرم اونجا باشه و معتقده حجاب واجبه  افطاری مستحب .... از همین جا خطاب به شما دوست عزیز درسته مهمون قدمش روی چشم ماست ولی خب شماهم ی کم مراعات کن دیگه مگه ی نون پنیر سبزی چقدر خوردنش طول میکشه ؟؟ آخه برادر من ی ساعتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟ خب بابا 1 ساعت بعدش شام بود صحرای کربلا نبود که بخوایم گرسنه بفرستیمتون برید :| و شما برادر دوم خب ساعت نه ونیم وقت افطاری اومدنه؟؟؟ نه خدایی وقتشه؟؟؟ حالا ما که افطاری میوردیم براتون حداقل شما ی تعارف میزدی که ما خوردیم زحمت نکشید به خدا جای دوری نیمرفت :| و شما برادر سوم خب درسته بابای من خیلی دوستت داره هی تعارف میکنه دوستتم بیار ولی توروخدا شما سال دیگه دوستاتو نیارررر بابام یادش میره به ما بگه ی کمم انصاف داشته باش همون دوست نزدیکتو بیار دیگه نمیخواد به دوست دوره دبیرستانت که نهایت رابطتون ی لایک تو فیسبوکه اطلاع بدی امشب مهمونیه بیاید بریم....

خب حدس ما درست بود و ی سری حدود 20 نفر از کسایی که ما اطلاع داشتیم نیومده بودن ولی در نظر بگیرید که بابام کلا ی سری دعوتیا رو یادش رفته بود به ما بگه و با این حساب ما حدود 50 نفر مهمان ناخونده داشتیم :|

نکته جالبش اینجاست که بههمون وقتی که ماها با شست پامونم درگیر بودیم بابام اومده بود تو آشپزخونه میگفت این ته هندوانه رو بتراشید بریزید تو ظرف برای من آخر شب میچسبه ......

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست