هشت بهمن 93
هفت بهمن 93
ین چیزی ک میخوام بگم از سری اتفاقای تلخ ثبت شده تو ذهنمه. پارسال همین وقتا پسر زنگ زد بهم ک دوست دختر یکی از دوستام میخواد بیاد تهران از مشهد و شش ماهه همو ندیدن. با داداشش میخواد بیاد شب میتونه خوابگاه شما باشه؟؟منم ک سرم درد میکنه واسه این کارا گفتم آره . خلاصه عصر روزی دختر صبحش رسیده بود تهران با پسر ک از این ب بعد بهش میگم (پ) و با همون دختر خانم و دوس پسرش رفتیم جایی ک بعدشم من و دختر بریم خوابگاه. حدودای ساعت پنج بود ولی من فهمیدم پسره بعد شش ماه دیدن هنوز ی نهار ب این بیچاره نداده خلاصش کنم ما این دخترک بردیم خوابگاه و کلا دختر خیلی ساکتی بود و خب از ظاهرشم معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن.تو همون جهارتا کلمه ای ک گفت فهمیدیم ک باباش دو تا زن داره و ب قول خودش مامان اون مامان کوچیکه است و درسم تا دیپلم بیشتر نخونده. لازم ب ذکره صبح تا دختره رسیده بود با پسره رفته بودن خونه یکی از اقوام پسره ک تا هصر سرکار بودن. این گذشت و چقدر بچه های خوابگاه دل سوزوندن برا این دختر و حتی مریم اشک ریخت ک ما قدر بابا مامانمونو نمیدونیم. دقیقا ی هفته گذشت اینبار خود دختر مستقیم بم زنگ زد ک من پس فردا داریم میرم مشهد ب داداشم گفتم ی شب دیگه میشه پیش دوستم باشم؟؟ حالا میشه بیام پیشتون؟ منم گفتم آره و دیگه یادم نبود ب (پ) بگم نزدیکای غروب بهش گفتم آره این دختره امشب میاد خوابگاه ک پ همیشه آروم ب طرز وحشتناکی عصبانی شد ک تو حق نداشتی بگی بیاد و این حرفا وقتیم دلیلشو پرسیدم گفت مگه تو نوکر مردمی هی شام و صبحانه بدی بخورن و برن. ولی خب من دلم سوخته بود برای دختره به امیدی از مشهد اومده بود و میدونستم پسری ک ب خاطرش اومده آدم بی معرفتیه. خلاصه شب دومم تو خوابگاه گذشت و چندوقت بعدش من و پ و یکی تز دوستاش به نام مصی رفتیم دربند واونجا ب محکمی و لق نبودن زبون پ ایمان اوردم و چقدر لذت بردم از این خصلتش. مصی ب طور ناگهانی گفت راستی میدونی اون دختر ک اومد خوابگاتون شوهر داشت؟؟اونم ک باهاش اومده بود داداشش نبود شوهرش بود. تو شوک رفتن من بماند غصه هایی ک برای دختره خوردیم بماند. ریشه یابی این مسیله ک چرا ی دختر بیست ساله هم شوهر داره هم دوست پسر بماند. حتی عشق سمر ومهند ک کلی مردم ایرانو میخکوب کرد بماند. بی مرامی دوست پسر این دختره بماند. نفهمیدن معنی تعهد بماند... فقط یادمه تا مدتها بعد من و پ تو حال بدی بودیم چون پ بنده خدا درست ی روز قبل اینکه دختر بیاد خوابگاه برای بار دوم میفهمه ک شوهر داره و هصبانی شدنشم برای همین بود. من و پ دوتایی باهم ی قدم برداشتیم برای خرابی ی زندگی . زندگی ک شوهرش زنشو با عشق اورده بود مسافرت .. قطعا اگه اون دختر جا نداشت ک شبو بمونه از شوهرش جدا نمیشد..و هنوزن وقتی یادش میوفتم میگم خدایییا من چکار کردم.
هفت بهمن 93
من آدمیم ک دلم میخواد ب چیزایی ک دوس دارم زود عادت کنم پنجاه روز ساعت شش صبح بیدار شم عادت نمیکنم ولی ی روز ساعت ده صبح بیدار شم چنان عادت میکنم انگار ن انگار از ابتدای بچگی خونمون حکومت نظامی بوده ک هفت صبح بیدار شیم. چندین ماه برم ی شهر دیگه با همه امکانات رفاهی عادت نمیکنم ولی پامو بذارم تو خوابگاه یا نه حتی از دور چراغاشو ببینم دلم هوایی میشه. دوماه خبری ازش نبود عادت نکردم ی نیم ساعت تلفنی حرف زدیم سه روزه چشمم به گوشیمه... من آدم بد عادتیم..باید عادت کنم ک ب هیچی عادت نکنم
شش بهمن 93
دقیقا بعد از دوماه صداشو شنیدم. جوابsmsهاشو تو دوباری ک حالمو پرسید ندادم. ولی اینبار ی کار واجب بود ی شماره تلفن..زنگ زدم .گرم مهربون صمیمی حالمو پرسید از اوضاع درسم پرسید وقتی گفتم میخونم خوشحال شد . استرس داشت زندگیش رو هواست ماه دیگه سازمانی ک از اول دانشگاه بورسیه اونجا بود تقسیمشون میکنه ب مناطق مختلف ایران و معلوم نیست کجا بیوفته شاید جزایر خارک شایدهم تهران.. دلم میخواست دلداریش بدم ..من آدمی نیستم ک ب هرکسی بگم عزیزم بگم گلم بگم جونم بدم میاد.. من این کلمه ها رو واسه عزیزام استفاده میکنم چقد کلنجار رفتم ک وسط دلداری دادنم کلمه محبت آمیز نگم ولی خیلی مسخره بود انگار داشتم لفظی آدمی رو ک برام مهم نیس دلداری میدادم.. آخر حرفامون بهش گفتم عزیزم امیدت ب خدا باشه منم برات دعا میکنم و تموم شد خداحافظی خ پنج دقیقه بعدشم smsاومد مرسی ک زنگ زدی دلم خیلی برات تنگ شده بود... فقط ی چیزو فهمیدم تو این دوماه این احساس لعنتی نه از قلب من کم شد و نه از قلب اون خدایا با دل من چکار میکنی این روزا؟؟؟
پنج بهمن 93
خیلی دلم میخواد ب بچه ها بگم دنیای ادم بزرگا خیلی کثیفه ولی یادتون باشه هرچقدر این دنیا به سیاست آلوده بشه کثیف ترهم میشه...
((تاریخ تکرار مکرراته و هی میچرخه))
این روزا با دیدن مجدد فیلم کیف انگلیسی عجیب ب جمله بالا ایمان اوردم