چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

آخر هفته های بد

هشت بهمن 93

چهارشنبه ها روز مرگ منه. عملا نمیتونم هیچ کاری جز باشگاه رفتن بکنم... تمرینام انقدر سنگینه ک دچار فلج عضلانی میشم تا پنجشنبه ظهر و این یعنی درس و هرگونه فعالیت مثبت تعطیل. وقتی خم میشم ب طرفین حس میکنم هرلحظه ممکنه پهلوهام از درد بشکنه و پاهامم ک گفتن نداره انقدر سنگینن انگار وزنه های باشگاه رو بهش وصل کردم و اوردم خونه... و بدتر از همه اینکه فردا پنجشنبه است و پس فردا جمعه و من عادت دارم ب گذروندن تعطیلات دوتایی و این عادت لعنتی ب هر اندازه ک خدر دو سال گذشته خوشحالم کرده الان داره زجرم میده اصلا حجم نبودن آدمها تو تعطیلات بزرگتر میشه...

اعتماد به سرعت جت به آدمایی که نمیشناسیم

هفت بهمن 93

ین چیزی ک میخوام بگم از سری اتفاقای تلخ ثبت شده تو ذهنمه. پارسال همین وقتا پسر زنگ زد بهم ک دوست دختر یکی از دوستام میخواد بیاد تهران از مشهد و شش ماهه همو ندیدن. با داداشش میخواد بیاد شب میتونه خوابگاه شما باشه؟؟منم ک سرم درد میکنه واسه این کارا گفتم آره . خلاصه عصر روزی دختر صبحش رسیده بود تهران با پسر ک از این ب بعد بهش میگم (پ) و با همون دختر خانم و دوس پسرش رفتیم جایی ک بعدشم من و دختر بریم خوابگاه. حدودای ساعت پنج بود ولی من فهمیدم پسره بعد شش ماه دیدن هنوز ی نهار ب این بیچاره نداده خلاصش کنم ما این دخترک بردیم خوابگاه و کلا دختر خیلی ساکتی بود و خب از ظاهرشم معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن.تو همون جهارتا کلمه ای ک گفت فهمیدیم ک باباش دو تا زن داره و ب قول خودش مامان اون مامان کوچیکه است و درسم تا دیپلم بیشتر نخونده. لازم ب ذکره صبح تا دختره رسیده بود با پسره رفته بودن خونه یکی از اقوام پسره ک تا هصر سرکار بودن. این گذشت و چقدر بچه های خوابگاه دل سوزوندن برا این دختر و حتی مریم اشک ریخت ک ما قدر بابا مامانمونو نمیدونیم. دقیقا ی هفته گذشت اینبار خود دختر مستقیم بم زنگ زد ک من پس فردا داریم میرم مشهد ب داداشم گفتم ی شب دیگه میشه پیش دوستم باشم؟؟ حالا میشه بیام پیشتون؟ منم گفتم آره و دیگه یادم نبود ب (پ) بگم نزدیکای غروب بهش گفتم آره این دختره امشب میاد خوابگاه ک پ همیشه آروم ب طرز وحشتناکی عصبانی شد ک تو حق نداشتی بگی بیاد و این حرفا وقتیم دلیلشو پرسیدم گفت مگه تو نوکر مردمی هی شام و صبحانه بدی بخورن و برن. ولی خب من دلم سوخته بود برای دختره به امیدی از مشهد اومده بود و میدونستم پسری ک ب خاطرش اومده آدم بی معرفتیه. خلاصه شب دومم تو خوابگاه گذشت و چندوقت بعدش من و پ و یکی تز دوستاش به نام مصی رفتیم دربند واونجا ب محکمی و لق نبودن زبون پ ایمان اوردم و چقدر لذت بردم از این خصلتش. مصی ب طور ناگهانی گفت راستی میدونی اون دختر ک اومد خوابگاتون شوهر داشت؟؟اونم ک باهاش اومده بود داداشش نبود شوهرش بود. تو شوک رفتن من بماند غصه هایی ک برای دختره خوردیم بماند. ریشه یابی این مسیله ک چرا ی دختر بیست ساله هم شوهر داره هم دوست پسر بماند. حتی عشق سمر ومهند ک کلی مردم ایرانو میخکوب کرد بماند. بی مرامی دوست پسر این دختره بماند. نفهمیدن معنی تعهد بماند... فقط یادمه تا مدتها بعد من و پ تو حال بدی بودیم چون پ بنده خدا درست ی روز قبل اینکه دختر بیاد خوابگاه برای بار دوم میفهمه ک شوهر داره و هصبانی شدنشم برای همین بود. من و پ دوتایی باهم ی قدم برداشتیم برای خرابی ی زندگی . زندگی ک شوهرش زنشو با عشق اورده بود مسافرت .. قطعا اگه اون دختر جا نداشت ک شبو بمونه از شوهرش جدا نمیشد..و هنوزن وقتی یادش میوفتم میگم خدایییا من چکار کردم.

دلتنگی مدام هم ی جور عادته

هفت بهمن 93

من آدمیم ک دلم میخواد ب چیزایی ک دوس دارم زود عادت کنم پنجاه روز ساعت شش صبح بیدار شم عادت نمیکنم ولی ی روز ساعت ده صبح بیدار شم چنان عادت میکنم انگار ن انگار از ابتدای بچگی خونمون حکومت نظامی بوده ک هفت صبح بیدار شیم. چندین ماه برم ی شهر دیگه با همه امکانات رفاهی عادت نمیکنم ولی پامو بذارم تو خوابگاه یا نه حتی از دور چراغاشو ببینم دلم هوایی میشه. دوماه خبری ازش نبود عادت نکردم ی نیم ساعت تلفنی حرف زدیم سه روزه چشمم به گوشیمه... من آدم بد عادتیم..باید عادت کنم ک ب هیچی عادت نکنم

مبارزه بی ثمر

شش بهمن 93

دقیقا بعد از دوماه صداشو شنیدم. جوابsmsهاشو تو دوباری ک حالمو پرسید ندادم. ولی اینبار ی کار واجب بود ی شماره تلفن..زنگ زدم .گرم مهربون صمیمی حالمو پرسید از اوضاع درسم پرسید وقتی گفتم میخونم خوشحال شد . استرس داشت زندگیش رو هواست ماه دیگه سازمانی ک از اول دانشگاه بورسیه اونجا بود تقسیمشون میکنه ب مناطق مختلف ایران و معلوم نیست کجا بیوفته شاید جزایر خارک شایدهم تهران.. دلم میخواست دلداریش بدم ..من آدمی نیستم ک ب هرکسی بگم عزیزم بگم گلم بگم جونم بدم میاد.. من این کلمه ها رو واسه عزیزام استفاده میکنم چقد کلنجار رفتم ک وسط دلداری دادنم کلمه محبت آمیز نگم ولی خیلی مسخره بود انگار داشتم لفظی آدمی رو ک برام مهم نیس دلداری میدادم.. آخر حرفامون بهش گفتم عزیزم امیدت ب خدا باشه منم برات دعا میکنم و تموم شد خداحافظی خ پنج دقیقه بعدشم smsاومد مرسی ک زنگ زدی دلم خیلی برات تنگ شده بود... فقط ی چیزو فهمیدم تو این دوماه این احساس لعنتی نه از قلب من کم شد و نه از قلب اون خدایا با دل من چکار میکنی این روزا؟؟؟

دنیایی که بوی گندش حال مرداب را بهم میزند

پنج بهمن 93

خیلی دلم میخواد ب بچه ها بگم دنیای ادم بزرگا خیلی کثیفه ولی یادتون باشه هرچقدر این دنیا به سیاست آلوده بشه کثیف ترهم میشه...

((تاریخ تکرار مکرراته و هی میچرخه)) 

این روزا با دیدن مجدد فیلم کیف انگلیسی عجیب ب جمله بالا ایمان اوردم