چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

روز نوشت یک روز شبیه روزهای قدیم

دلم نمیخواست این مدت هیچ چیز در اینجا ثبت بشود که بعدها زخم دلم خودم را بخراشد یا خاطره ای را برای خواننده ای یادآوری کند

ولی متفاوت بودن روزها قابل ثبت است و تفاوت از یکشنبه ای آغاز می شود ک الهه به تو زنگ میزند ک عازم تهران است و فردا شب پیشت می ماند الهه آنقدر عزیز هست ک سفرت ب شهرستانت را یک روز ب تاخیر بیاندازی و باهم بروید تا ب عنوان فعال فرهنگی جایزه هایتان را از دانشگاه سابق بگیرید ...الهه از آن دوست هایی ست ک خودش ب ترک دیوار می خندد و انقدر می خندد ک توهم مجبور میشوی بخندی با اختلاف عقاید گنده ای ک باهم داریم و من هیچوقت ابرازشان نکردم دختری است به شدت دوست داشتنی 

تا دوشنبه یادم نمی آید آخرین بار جایی ک ب کثیفی ترمینال بوده باشد و من در آن غذا خوردم کی بود ولی الان ب طور دقیق میگویم دوشنبه 9 آذر در ترمینال همبرگر خوردم البته دوپر همبرگر و ی دونه خیارشور و دنیایی نون باگت توصیف صحیح تری از نهارمان می باشد 

هیچوقت نفهمیدم را الهه نصف آن دانشگاه به آن بزرگی را می شناسد یا اصلا جطور یادش می ماند این همه آدم فقط انقدر میدانم ک دوست های خیلی خوبی دارد ک خیلی هوایش را دارند از هر قشر و صنفی در این حد که مثلا زنگ می زند فلانی جان لطفا !!! یک شعر سطح پایین بگو بفرستم برای ثبت اثر در فلان جشنواره !!!! از پزشک و مهندس تا آبدارچی همه جا اشنا دارد سپیده هم از آن دوست هایی شد ک آمده بود ترمینال دنبالمان و طبق معمول پس از یک ساعت به شیوه تمام دوستان الهه دوست من هم شد !!

وارد ولنجک ک میشویم الهه حس میکند شاه برگشته همیشه ناخودآگاه مقنعه اش می افتد می رویم ک عکاسی کنیم برای جشنواره فرهنگی !!! ولی با تنها چیزی ک برمیگردیم 89 تا عکس سلفی و غیر سلفی و مقادیری زیادی برگ لابلای موهایمان و انواع کودهای حیوانی و انسانی چسبیده ب لباسمان است .....با موهایم قلب درست کرده ام روی چمن ها دراز کشیده ام عکس گرفته ام و به شدت عاشق عکسهایم شده ام تازه میفهمم چرا ملت آیفون میخرند این لامصب روتوش سرخود دارد ب گمانم ی چیز در حد ژیان تحویل دوربینش میدهی یک چیز تو مایه های بنز تحویل میگیری !!

از جلوی دانشکده امان ک میگذریم دلم میگیرد خیلی با اینکه محیط دانشکده و جو سنگینش را هیچوقت دوست نداشتم ولی ب شدت عاشق فضای فرهنگی خود دانشگاه بودم این اواخر میخواستند ب جای کارمندها ب من حقوق بدهند ...ب معاونت فرهنگی ک میرسیم بچه های کانون ها با معاونت و ریاست جلسه دارند و چون الهه مهمان ویژه است می رود داخل و ما بیرون میمانیم جلسه ک تمام میشود صدای ضربان قلبم را میشونم انقدر این سال درگیر بودم ک یک دفعه غیب شدم و حتی از هیچکس خداحافظی هم نکردم چهره بچه ها وقتی مرا میدیدند از هزار دوربین مخفی جالب تر بود کم مانده بود پسرها هم در آغوشم بگیرند فکر میکردند از شهرستان رفته ام  ببینمشان وهیچکس خبر نداشت ارشد قبول شده ام ...

فرشته ناخوداگاه دست چپم را میگیرد و میگوید عهههه تو هنوز مجردی؟؟؟ فقط میخندم ....نمیدانم جوابش را گرفت یا نه ولی ساعتی بعد علیرضا خیلی مستقیم سوال همه بچه ها را در کافه ی مرکز خرید ولنجک پرسید ک با پیام هستی یا نه؟؟هیچ جوابی برای این سوال نداشتم نگاهش کردم و گفتم به طور خرکی آره هنوز باهمیم فکر کنم جوابم را دال بر مثبت بودن تلقی کرد چون قیافه همه شان خوشحال شد 

آنقدر در کافه ماندیم ک کافه چی تمام ته مانده های کافه را ب عنوان تست برایمان آورد یک چیزی بود ب نام کوکتل سیب ترش و نمیدانم چی چی ...عالی بود عالییییییییییییییی

بهشتی هرچیز ک نداشت امکانات رفاهیش عالی بود فکر کنید برای دانشجویی که فلشش را گم کرده و پول ندارد فلش بگیرد و یکهو ب عنوان تقدیر یک فلش 16 گیگ و یک کوله و یک دفتر پاپکو هدیه میگیرد چه احساسی میشود نوشت؟؟جز خری ک ب دستش تی تاپ داده باشند ... و حتی نهار ظهر دانشگاه را بسته بندی کرده باشند ک ما می رویم خوابگاه و حال اشپزی نداریم بخوریم ک گرسنه نمانیم...چه خوب بود ک بعد یک سال ونیم هیچکس مرا فراموش نکرده بود حتی آقای آقایی آبدارچی 

و چقدر خوبتر ک روز دوشنبه از جایی ک فکرش راهم نمیکردم برایم پول حواله کرد ...دیشبش به خدا گفته بودم ک بی پولم و قرض دارم و الهه دارد می آید صبح ک بیدار شدم پول داخل حسابم بود وگرنه پول کافه را دقیقا چطور باید حساب میکردم؟؟؟خداجان شکرت 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد