چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

مخم از تکرار مکررات رگ به رگ شد

سی دی 93

این مشکل همیشگی بنده با مادرجان لاینحله از ابتدای طفولیت تا ب کنون

-ماماننن لباسمو نگیری بلند یا گشاد بدوزیا همین اندازه ها ک دادم

- من بلد نیستتنتم اصلا میدونی چیه با بابات برو آماده بخر

-ممماممممان

- اصلا لخت برو ب من چه

و اینگونه مادرجان کار خودشو میکنه و من هم کار خودم و مجبور میشم متناسب با سنم برینم تو لباس و کوتاه وتنگش کنم دیگه سه سال پیش رفتم ی دوره خیاطی الان ی مقدار آبرومندانه تر میرینم تو لباسام

دندونه

بیست ونهم دی 93

یکی از بزرگترین چالش هام موقع نوشتن اینه ک نمیتونم تو خلاصه نویسیکلماتی ک دندونه زیاد دارن رو درست بنویسم یعنی حوصلم نمیاد خب خدایی خیلی سخته مثلا وقت بذارم دندونه های سیستم و تنفس و بیشتر و کشمکش رو بشمارم بعدا وقتی میخوام این خلاصه ها رو مرور کنم ب حدی دچارمشکل میشم ک خانوادگی جلسات بررسی میزاریم در حدی ک میخوان خط روی کتیبه های زمان هخامنشی رو بخونن مثلا سیستمم ی نیم دایره ماننده ک ی چیزی شبیه ب میم بهش وصله نقطه هاشم تو سطرهای بالا و پایین چرخ میزنن برا خودشون

تلخ نوشته

بیست و هفتم دی 93

برعکس اکثر آدمای دور و برم  ک دلشون میخواد چیزایی ک اذیتشون میکنه رو نگن یا نشنون یا بهش فکر نکنن من دچار ی خود آزاری عجیبم ... به تمام چیزایی ک اذیتم میکنن فکر میکنم عکسی که روحمو خراش میده رو بارها نگاه میکنم و خلاصه اصرار دارم با تمام شکنجه های روحی دنیا مواجه شم...

این روزها حال دلم خوب نیست.. از رابطه ای بیرون اومدم ک قشنگ بود چه ظاهرش چه باطنش ... دوتا آدم ک از دید تمام اطرافیان خیلی بهم میومدن و آخر سر این شباهت های زیادی کار دستشون داد اونقدر ک تفاوت های جزئی رو تاب نیوردن و این رابطه تموم شد..

من مینویسم تموم شد ولی کی میفهمه من از تیر که درسم تموم شد و برگشتم دلمو جا گذاشتم کی میفهمه از تیر تا آذر درگیر بودیم ... درگیر احساسی ک غلبه میکرد به منطق و دوباره زنگ دوباره sms دوباره کشمکش دوباره جنگ دوباره دعوا ... حرمت این عشق حرمت همه روزای خوب داشت زیر سوال میرفت ...مشاوری گفت تمومش کنید و من در این رابطه رو به روی دلم بستم ..

بهش فکر میکنم هر روز هر ساعت... هر روز ساعت 1 ظهر میدونم از بیمارستان میاد دلم میخواد مثل 1.5 سال گذشته زنگ بزنه....هر سه شنبه ساعت 4 میدونم داره حوالی انقلاب دنبال سینمایی میگرده ک فیلم جدید داشته باشه... میدونم اکثر غروبا با دوستش تو پارک لاله داره سیگار میکشه...مطمئنم هر شب حوالی ساعت یازده و نیم با گوشیش آن لاین میشه حسش میکنم با اینکه زمان های ورود وایبر و واتساپشو بسته....میدونم هر وقت پاشو بذاره تو بلوار کشاورز یاد قدم زدنای پاییزیمون میوفته...مطمئنم اونم اسم ایستگاه میرداماد نفسشو بند میاره...میدونم بعد از خردادی ک باهم رفتیم دربند دیگه هیچوقت پاشو اونجا نذاشته

و مطمئنم هر شب دوتامون با آهنگ ابی میخوابیم

خوبی آدما خیلی خوبه ولی برای تموم شدن ی رابطه بد بودن خیلی بهتره. ادمای نامرد ارزش فکر کردن ندارن و زود فراموش میشن ولی ادمای مرد چی؟؟؟ پسری ک تو اتاق مشاور بغض میکنه و میگه از جونم بیشتر دوسش دارم خیلی سخته برام...دختری ک شب قبل از آخرین باری ک همو ببینن smsمیده صرفنظر از مشاوره فردا ی گوشه قلبم مال تو میمونه...این دوتا آدم فراموش میشن؟؟؟ 

خوب بودن همیشه خوب نیست.. کاش انقدر شرایط دلامون خوب نبود.... کاش شرایط عقلامونم خوب بود... کاش من انقدر حساس نبودم....کاش پسر هیچوقت عصبانی نمی شد... کاش هیچوقت گذشته ای نبود ک تاثیر بذاره رو آینده...تو مغز من پر از ای کاش هایی که دیگه سودی نداره ... این رابطه شکسته...حداقل الان شکسته است

در کنار این جان کندن اجباری زندگی روزمره جریان دارد... بیشتر از قبل ورزش میکنم ...به شدت درس میخونم...فیلم میبینم و گاهی هم کتاب میخونم... و ناگفته پیداست ک به پسر هم فکر میکنم در هر وقت آزادی

تمام عقلم پر است ولی تمام قلبم خالی است... این هم از آن تضادهایی است ک کلافه ام میکند عقل پر و دلی خالی...هیچوقت نتوانستم به توزارن برسانمشان....

و ابی همچنان میخواند.....این آخرین باره....

هجوم خاطراتت

بیست و هفتم دی 93

من ی عادتی ک دارم اینه ک کلا با اهنگا و فیلما همذات پنداری مزمن دارم ..با اهنگا بیشتر با فیلم ها کمتر تا صدسال آیندم اون آهنگ رو هرجا بشنوم مدام اولین تصویری ک باش ساختم میاد تو ذهنم 

بعد شما حساب کنید یهو در عرض ی ماه ابی جان ی البوم میده بیرون (جان جوانی) و به فاصله کمتر از یک ماه سیاوش قمیشی آهنگی رو میخونه (تهران) ک بی اغراق دیوونم میکنه...

ترک به ترک آلبوم ابی رو خوردم عجیب وصف حال این روزام بود چند تا ترکش ...

ولی خب آهنگ سیاوش شعر قوی نداشت ولی برای منی که این روزا با شنیدن اسم تهران هم نفسم سنگین میشه بس بود ک وقتی میگه منو تهران ...منو اشکای پیاپی واقعا مثل بارون ماه مهر ببارم 

دو شب پیش حال وصف نشدنی داشتم با این اهنگ تهران...... عجیب دلتنگ شدم .... 

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

بیست و هفتم دی 94

هیچ وقت از نوشتن خاطره لذت نبردم ولی گهگاهی از سر تفنن در دوران جوگیر دبیرستان این کارو میکردم و خب الانم با خوندنش هیچ حس خاصی ندارم 

شایدم بلد نبودم خاطره بنویسم انگار قرار بود این خاطره ها تو دادگاه قرائت بشه خط به خط ساعت به ساعت شرح ماوقع دادم

ولی اینجا رو واسه دل خودم مینویسم چیزی ک شاید نشه اسمش رو خاطره گذاشت اینجا فکرایی ک گاه و بیگاه از ذهنم میگذره و دلم میخواد بعدها فکرامو مرور کنم بررسی اینکه رشد فکری صعودی داشتم یا نزولی برام لذتبخشه  میدونم شاید هفته ای پیش بیاد که ده تا مطلب بذارم و شاید هفته هایی باشه ک اینجا خالی بمونه ذاتم همینه غیرقابل پیش بینی اونقدر ک گاهی خودمم کلافه میشم 

انقدر ک خیلی وقتا بین خواستن و نخواستن خیلی چیزا مرددم واین روزها بیشتر...

خوشحالم ک منو با همه فراز و نشیبام میخونید...

بسم الله الرحمن الرحیم....الهی به امید تو...