چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

التماس دعا از آن ویِژه هایش

می شود مثلا خواهش کنم هرکسی ک این نوشته را می خواند هرجایی ک هست هر زبانی ک دارد با هر روشی ک بلد است شنیده است یا جواب گرفته است برایم دعا کند دعای مخصوص کند...نه اخر دنیاست نه هیچ چیز دیگر فقط پر از بغضم خیلی عمیق...همه چیز هر روز بیشتر بهم گره میخورد میدانم امتحان خداست میدانم ک صبرم را میبیند .... ولی کاش شما دعا کنید برایم که صبرم تمام نشود که گره ها یکی یکی باز شوند که من ذوق کنم ک دلم مرد بس ک هوای چشمانم همیشه بارانیست که میدانم افسردگی گرفته ام و همه جا در حال اشک ریختنم که دیوانه شده ام سرم را پایین میندازم و گریه میکنم مطلقا بی صدا... فقط کمی ارامش داشتم که آن هم گویا برای قبل از طوفان بود 

خدایا میدانم ک داری امتحانم میکنی گله ای نیست ... به پای گله گذاری نگذار التماس دعا دارم فقط

به دور جهان میگردم و دلم در کنار توست

از دمشق میگذرم...ایتالیا را آهسته قدم میزنم...به دور فلسطین میگردم .... ولی دلم در کنار توست..

کنار اومدن با تهران ی کم راحت تر از چیزی بود که توی ذهنم داشتم البته فقط کمی راحت تر مثلا کل ولیعصر را هق هق نکردم و فقط چند قطره اشک ریختم و سعی کردم ادای آدم قوی ها را دربیاورم تا حدود زیادی موفق بودم

هیچ حس خاصی ندارم نه خوشحالم نه ناراحتم  بی تفاوتم آن هم خیلی زیاد بی انگیزگی هم کمی تا قسمتی دارم بچه ها کم مونده از خوشحالی لباسای تنشونم پاره کنن ولی من خیلی عادیم انگار تو همین دانشگاه تهران ب دنیا اومدم و بزرگ شدم  چیزی ک آرزویم بود حالا جوری شده ک یک قدم هم اونورتر از دانشکده خودمون نرفتم طبق معمول دو روز اول کلاس رو پیچوندم و امروز با سلام و صلوات یکی از کلاسامو رفتم و یکی از استادای معروف رشتمو دیدم و فهمیدم نباید انقدر سر کتاب سختش بهش فحش میدادم بنده خدا استاد خوبیه کلا سم شناسی خیلی سخته

خوابگاهم حوالی همین دمشق و ایتالیا و فلسطین است و بسیار کهنه و قدیمی که البته من مشکلی ندارم قبلا چند شبی مهمان دوستم بودم در این خوابگاه فقط سایر شهرستانی ها ک مثلا فکر میکردند قرار است وارد بهشت شوند شوکه اند 

همکلاسی هایم از ظواهر امر خیلی خرخون به نظر میان مذکرهای کلاسمان بدترند حتی  .همین روز اولی رفتند کتاب امار بخرند !!!خب چه خبره بذارید ی هفته بگذره کتاب ک تموم نمیشه؟؟هان؟؟!!! یک پیام داریم ک قبل از اینکه خودش را معرفی کند به دلم نشست کلا پیام ها دل نشینند 

یک کار پیدا کرده ام  30 کیلومتری تهران کارخونشو خیلی خیلی دوس داشتم و اصلا مسافت زیادش برام مهم نیست احساس میکنم میتونم چیزای زیادی اونجا یاد بگیرم 90درصد قطعی شده دعا کنید درست شه هم به پولش احتیاج دارم هم علم و سرگرمیش

اوضاع خوبه هم اتاقی های خوبی دارم و طبق معمول فنچولک اتاق منم :|

حوصله دوست پیدا کردن و صمیمی شدن هم ندارم از جمله بی تفاوتی های مسخره ام این شده ک پنجاه بار یک سوال رو طبق عادت از ی نفر میپرسم ولی جوابش یادم نمیمونه امروز سه بار از همکلاسیم پرسیدم کارشناسی کجا بودی :| ان هم در عرض دو ساعت..اسم هم اتاقی هایم روهم یادم نمیمونه 

ولی ته دلم خالیست و انگار قرار نیست به این زودی ها هم پر شود. شرایط خوبه کار جور بشه عالی هم میشه ولی هیچکدوم اینا خلا دلی منو پر نمیکنن خلا ذهنی ندارم ولی خلا دلی دارم کلا تو زندگی من مشکلات دلی نقش اساسی تر دارن نسبت ب مشکلات عقلی و منطقی...هفته ها بی پولی برایم قابل تحملتر از این است ک مجبور باشم هر روز حد فاصل ایتالیا تا خوابگاه را پیدا بیایم و هی فکر کنم .پیام هم همین حس و حال را دارد گویا هر ثانیه میپرسد ک کجایی و اگر جاهایی همین حوالی انقلاب را بگویم ساکت میشود از همان سکوت هایی ک احساس میکنم مثلا دارد بغضش را قورت می دهد و هر دوهم به رویمان نمی آوریم ک سختمان است بیخودی میخندیم و ادای آدم قهرمان ها را در می اوریم ... 

تنها چیزی ک میدانم این است ک من باید قهرمان زندگی خودم باشم و بس...خودم زندگیم را بسازم ..تنها اعتقاد این روزهایم همین است اصلا شاید همین هیجان زده نبودن باعث بشود ک زودتر بروم سر درس و زندگی جدیم چون بچه ها هنوز در توهم خوشحالی هستند که برای من یک روز هم طول نکشید دستپاچگیشان سر کلاس زبان تخصصی خنده دار بود مدام سوال های چزت و پرت میپرسیدند من مانده بود بپرسند دفتر چندبرگ برداریم یا مثلا استاد بخواهیم برویم مستراح باید اجازه بگیریم؟؟؟و نمیتوانستند سوالات ساده استاد را جواب بدهند البته منظورم این نیست ک بلد نیستند ها منظورم این است هیجان زدگی هنوز هم حس برتر وجودشان است 

خدا آخر و عاقبت همممونو بخیر کنه



کسی هست ک مرگ مرا چاره کند ؟

جواب نهایی ارشد اومد و بی ذوق و شوق ترین آدم روی کره زمین تو اون لحظه شاید من بودم چون از موقع رتبه ها تقریبا تکلیف دانشگاهم مشخص بود و اون موقع انقدر شادی کرده بودم که دیگه جون شادمانی کردن نداشتم ولی کلافه بودم و دوست داشتم زودتر جوابا بیاد و راحت شم .

خرید کرده ام عین کلاس اولی ها ..تقریبا هیچی نداشتم یعنی تقریبا دوسال بود ک هیچ چیز نخریده بودم .کفش و کوله و شلوار جین و...

ناراحت نیستم ک قبول شده ام و بابت قبولیم خوشحالم و شکرگزار ولی فقط صرف قبول شدنم خوشحالم ...میدانم ک روزهای خیلی خیلی سختی رو تو تهران پشت سر میزارم 

من عاشق انقلاب و کتاب فروشیهاش بودم و هستم حتی همون دوران کارشناسی هم از ولنجک میکوبیدم میومدم میرفتم سینماهای انقلاب و ساعت ها به ویترین کتاب فروشی ها زل میزدم و پیش آمده ک در پارک دانشجو تا مرز قندیل بستن رفته ام

تمام روزهای خوش عمرم را بین میدان ولیعصر تا مترو ولیعصر گذرانده ام حالا به همین دقیقی هم نه ولی همین حوالی کل خاطرات خوبم ثبت شده 

مزه آش نیکوصفت را هنوز زیر زبانم دارم  ... همینطور ک امیدوارم یادداشت هایم زیر میزهای کافه طهران مانده باشد هرچند شنیده ام خرابش کردند 

همان موقع ها بارها خودم را لعنت کرده بودم ک چرا به حرف عمویم گوش دادم و بهشتی انتخاب اولم بود و چرا تهران نزدم و بارها با حسرت از جلوی خوابگاه های کوی رد شدم  

و چقدر از فردوسی تا دروازه دولت را پیاده روی کرده بودم و بعدترش ک سوار مترو شده بودم فکر کرده بودم از دروازه دولت ب بعد جای مزخرفیست خوب است ک همینجا سوار مترو میشوم

و شیرینی فرانسوی را هربار گفته بودم خیلی گران است کاش فقط کمی ارزانتر بود

صاحب سینما سپیده را کلی دعا کرده بودم که خدا خیرش بدهد همیشه بیلط نیم بها می دهد و چقدر ب فکر جیب ماهاست

و خب هیچ وقت تئاتر شهر نرفتم ..تئاتر بازی کرده ام ب وفور ولی تئاتر شهر نرفته ام نمیدانم شاید چون پوستر تبلیغاتیشان عجیب غریب بود و فکر میکردم شاید خوشم نیایید 

تیپ های عجیب غریب دانشجوها ی هنری را برایشان میمردم هرچند خودم هیچوقت از این تیپ ها نزده ام ولی توانایی داشتم ک ساعت ها نگاهشان کنم

من آدم دیوانه ای هستم که بین این همه خوشی باید ناراحت باشم و بغض کنم و هر شب گریه کنم ..من آدم خلی هستم ک غلت زده ام بین دوست داشتنی های دنیا و ناراحتم...

من بغض میکنم اشک میریزم و ساعتها به دیوار زل میزنم و شبها دیرتر میخوابم چون شریک هیچکدام این روزهای خوشم را ندارم چون شریک همین شش ماه پیش وسایلش را جمع کرد برد جنوب و قدم ب قدم از خودش یادگاری گذاشت ..چون شریک رفته است یک جایی ک یک آدم خیرخواهی باید بیاید یک جوری نقشه را تا کند بلکه بتوانم ببینمش ..چون دانشگاه تربیت مدرس لعنتی ک همه برایش میمیرند دیوار ب دیوار دانشگاه شریک است و من آدم این نیستم ک هر روز چشم بدوزم ب پنجره اتاقش و بگویم شریک جان صبح بخیر. چون من ذره ذره میمیرم ,انتخابم مدرس نیست !!!!چون همه این خوشی ها حلقه شده ب دور گردنم و میخواهد خفه ام کند از همین جا حالم خوش نیست...راست ترش را بخواهم بگویم نه تنها خوشحال نیستم بلکه بسیار بسیار ناراحتم ... مثل آدمی که برایش گور کرده اند و میان تشویق و هورای بقیه خودش ب میل خودش میرود داخل قبر ک خاک رویش بریزند و دفنش کنند

ک هیچکس نمیفهمد سنگینی خاک قبر خیلی سبک تر از سنگینی خاطره های لعنتی است ...

آفتاب گیرون


در راستای گرمای هوا و رو به قهوه ای رفتن دوستان باشگاهی و با تاکید بر نژاد پرستی اینجانب نسبت به رنگ های قهوه ای تصمیم گرفتم برم ی کم خودمو تیره و سیاه سوخته کنم که عین این ندید بدیدا زل نزنم به این دخترای باشگاه و آب لک و لوچم سرازیر نشه ..بس ک نگاشون کردم فکرای دیگه میکنن راجع بهم

خلاصه اینکه متوجه شدیم در شهرما استخر روباز موجود نیست و خیل عظیمی از دوستان تهران تشریف داشتن و شمال و یا کیش ... با همفکری سایر دوستان و از اونجا ک فعلا امکان مسافرت نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم رو پشت بوم خودمون رو ب دست آفتاب بسپاریم

از جنگ جهانی سوم ک با مادر سنتی داشتم میگذرم و به همین جمله بسنده میکنم ک دهنم سرویس شد بس ک براش توضیح دادم و در آخر هم به خاطر اینکه ویتامین دی بدنم نیاد پایین و از بی کلسیمی پوکی استخوان نگیرم رضایت داد

ی دو سه تا ملحفه گل گلی زمان جهاز مامان بزرگمون رو بردیم وصل کردیم پشت بوم ( از نحوه نصب صرفنظر میکنم ) و در یک ظهر دل انگیر تابستانی خودمو بند و بساط روغنم رفتیم خودمونو بذاریم آفتاب.این عکسا رو دیدید تو شبکه های اجتماعی ک دوتا عکس میزارن پیش هم ؟؟ بعد یکیش چیزی ک هستم اون یکیش چیزی ک خیال میکنم هستم؟؟دقیقا شرح حال منه با سه تا ملحفه گل گلی دورم و ی ملحفه سفید زیرم و ی بطری آب معدنی کنارم و ی آهنگ خز شش و هشتی  حس میکردم تو سواحل جزایر قناری روی تاب حصیری نشستم و انواع مشروبات الکلی پر از یخ کنارمه و مثلا دارم ی مجله داستان های کوتاه انگلیسی میخونم و از آفتاب لذت میبرم

هی خودمو عین کتلت پشت و رو میکردم ک یکنواخت بسوزم تیره و روشن نشم ...

خب بعد از دوساعت ک شما زیر آفتاب سوزان بخوابید چ انتظاری دارید؟؟خدایی انتظار دارید ی کم قرمز شید حداقل ک بعد جاش تیره بشه دیگه؟؟ بعد دیدید وقتی لباس ی لکه ای داره میندازیدش آفتاب انگار خاصیت لکه بری داره لکه یا کمرنگ میشه یا محو میشه؟؟

از اونجایی ک کائنات خیلی به بنده عنایت دارن مورد دوم برای بنده پیش اومد...خدا رو شاهد میگیرم یک ذره هم تیره نشدم حتی یک درجه تازه خواهرم میگفت روشنتر هم شدی

یعنی مدیونید فک کنید من حتی ی ذره قرمزی هم داشته باشم موقع خروج از پشت بوم و استتار ملحفه گل گلیا K

این بود ماجرای آفتاب گرفتن بنده و سوژه شدن نزد خانواده و اسکولیسم مزمن

 



روزهای بغض و سکوت

سر تمام چیزهای دنیا بغض دارم و اشک...تمام اتفاقات خوب و بدش...

خیلی خیلی اتفاقات حرفها و خبرهای خوبی شنیده ام این روزها

خیلی خیلی اتفاقات تلخ ناراحت کننده داشتم و شنیده ام این روزها

سر همشان هم بغض کردم انقدر ک حس میکنم این روزها گلویم بترکد

به همین روزها به تفصیل خواهم نوشت برای یک یکشان