چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

عشق با طعم سیب ترش

خیلی خوبه ک وقتی قراره با دوستات بستنی اسکوپی بخورید تو دغدغه انتخاب طعم نداری و چشم بسته میگی سیب ترش ولی خیلی بده که یهو یادت بیوفته دقیقا یک ماه پیشش وقتی تو میگی میل نداری و آبمیوه نمیخوری گوش نمیده و با ی گالن آب میوه مواجه میشی و در جواب نگاهت ی کلمه دریافت میکنی !!!! تو که سیب ترش دوست داشتی !!!! و لحظه ای که قراره بستنی رو بخوری حس میکنی شاید بستنی با طعم زهرمار خوش طعم تر از بستنی با طعم سیب ترش باشه و سیب ترش از این لحظه به بعد یکی از بدترین طعم های دنیاست

ارسباران

عرضم ب حضورتون ک خبررسید عصر شعر و ترانه تو پنجشنبه اول هر ماه برگزار میشه و ماهم با تنی چند از دوستان دوان دوان راهی شدیم

طبق معمولم دیر رسیدیم و جا نبود ک بشینیم یهو دیدم سه تا صندلی اولین ردیف خالیه ... به هرحال ما شعورمون هنوز ب اون حدی نرسیده ک وقتی میبینیم 20 نفر دیگم سرپا وایسادن و نمیرن بشینن حتما ی مشکلی هست شاید صندلی خار داره نمیشه بشینی روش واسه چی شما سه تا گاگول سرتونو میندازید پایین میرید میشینید

تا اواسط مراسم هنوز درگیر این بودم ک خب ملت ما چرا اسکولن نیومدن بشینن رو این صندلیا ... یهو دیدم دو سه تا از این آقایون بغل دستی ما بلند شدن و یکی دوتا دیگه از اقایون نشستن سرجاشون ...بازهم با مغز نخودیم داشتم حدس میزدم حتما خسته شدن بعد این چند نفرم از ما یاد گرفتن اومدن نشستن سرجای اینا...

نور سالنم کم بود و زرد و خلاصه فضا بسی هنری بود

یکی از این اقایون تازه جلوس کرده هی وسط نقد استاد کاکایی میپرد هی ی مطلب جدیدی میگفت و منم بعد چندین بار سعه صدر و چندین بار نگاه غضب آلود داشتم کم کم خودمو آماده میکردم ک برگردم تو روش بگم کاش ساکت شی !!!! در همین حین استاد کاکایی فرمودن عرض خیر مقدم داریم خدمت جناب اقای فلانی و فلانی و فلانی ... خب آقای فلانی جان ب من چ نور سالن کمه و من نمیتونم صورت همچون ماه شما رو که از شاعرای مورد علاقه من هستید تشخیص بدم و شعورم هم نمیرسه که ردیف اول برای مهمانان ویژه است و خیلی بی شعورتر هم هستم که نمیفهمم بقیه بلند شدند شما بنشینید و خودشون سرپان و فقط منم ک عین کرگدن لم دادم رو صندلیم.

خب شما هم کمی رعایت کن دیگه یعنی چی که وسط نقد استاد هی اظهار فضل میکنی (خدایی این قسمتش ی مقدار بی شعوری اقای فلانی بود ) که من مجبور شم بهت چشم غره برم!!!!

زندگی جاریست...

چشم به هم زدم و ترم اول با همه خوبی ها و بدی هاش گذشت ...هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که مسیرم مستقیم از خوابگاه ب دانشگاه و بالعکس بشه

خیلی وقت بود ننوشتم ناگفته پیداست که داشتم عزاداری میکردم و روزهای خیلی سختی رو میگذروندم نمیدونم چرا همه ی روزای سخت زندگی من دقیقا توی امتحانا اتفاق میوفته شاید واسه همینه که یاد گرفتم هروقت هرمشکلی دارم باید درس بخونم ی جور عادت روحیه ... البته که راضیم که مقوله نبودن پیام روی درس خوندنم اثر نمیزاره

خداروشکر که دوستای خیلی خوبم تهرانن و خیلی وقتها وقتی حوصله هیچ چیزیو ندارم کولمو میندازم رو دوشم میرم خونشون و فارغ از همه چی میشینم چای میخورم وواقعا در زمره اون آدم هایین که به قول نیما یادشان روشنم میدارد حالا که خودشونم هستن چه بهتر.پیششون واقعا میخندم از ته دل ی وقتام گریه میکنم.

اتفاقای خیلی زیادی افتاده تو این مدت برام که هربار تو ذهنم براشون پست نوشتم ولی حالم مساعد نوشتن نبود دستام حال حرکت روی کیبورد نداشت این شد که توی ذهنم موندن

یادمه آبان دلم خواسته بود برم مشهد و امام طلبید ک برم اوایل دی مشهد بودم خیلیا یادم اومدن تک تک بدون اینکه بخوام یاسی و گولو از همه بیشتر حتی به یاد سمیرا کافه چی هم بودم

شب شعر رفتم  دانشگاه دیگه ای به دعوت ی دوست قدیمی ای کاش نمیرفتم.... در دوران طفولیت ی خاطرات تلخی با این دوست قدیمی داشتم  (جریانش خیلی مفصله شاید ی روز حوصله کردم نوشتم ) که مثلا سعی کرده بودم روشنفکرشم فراموش کنم شب که پی ام داد فهمیدم برای طرف مقابل هم همین اتفاق افتاده بوده و بلاکش کردم .... بلاک کردن آدمایی ک ازارم میدن لذتبخش ترین کار این روزامه.بی توجه به حضور این خاطرات مزخرف گوش دادن شعر همیشه برام لذتبخش بوده مخصوصا که امید صباغ نو بخواند یا لیلا کردبچه یا آخر مراسم محمد علی بهمنی با اصرار خرچنگ های مردابی رو با بچه ها زمزمه کند.

هیچ دلم نمیخواد از امتحانا صحبت کنم تلاش زیادی نکردم براشون ولی از نتیجه راضی بودم و همین باعث شد که همه فکر کنن من ی آدم خرخون دروغگوام که سه بار حداقل خوردم کتابا رو ... و خیلی ها هم چشم های باد کردمو گذاشتن پای شب بیداری هایی ک درس میخوندم و حداقل خوشحالم که کسی رد گریه رو با پف خواب آلودگی تشخیص نمیده هزاربار برام راحتتره فک کنن ی آدم دروغگوام تا بخوام شرح حال بدم برای کسی 

یکی از کارخونه ها رو کنسل کردم و فقط دو روز تو ماه میرم ی کارخونه کوچیک و هردفعه برمیگردم هزاربار بغض میکنم از خوابیدن چرخ صنعت از ناله های کارگرا از بی پولی از کلافگی حسابدار از نا امیدی مدیر .... کارخونه ای ک 400تا کارگر داشته کارگراشو به 40تا تعدیل داده و حالا نمیتونه حقوق همین چهل نفرم بده تنها کارش اینه هفتگی ی مقدار خیلی کم براشون واریز میکنه که حداقل گرسنه نمونن... مطمئنم هیچکس فکر نمیکرد زندگی مردم رو همین کاغذ پاره های تحریم آتیش بزنه ...کاری از دستم برنمیاد جز همدردی و وعده اینکه آینده بهتری داریم 

اوج بی پولی بابام رو وقتی فهمیدم که بهش زنگ زدم برام پول بریزه و مبلغ واریزی سی هزار تومن بود و خجالت کشیدم از اینکه تو حسابم پول بود و من فک کرده بودم که باید باز هم از بابام پول بگیرم گریم گرفت بابای من هم قربانی تحریمه کاش زودتر ی فرجی بشه

خدا خیر بده اونی که واسه سرگرمی من شهرزاد رو پیشنهاد داد!!هیچوقت هیچوقت هیچوقت به ادمی که حتی ی ماه عاشقانه درگیر کسی بوده این پیشنهاد رو ندید چه برسه به آدمی که سه سال درگیر بوده و حالا داره با تمام قوا با خودش کلنجار میره که درگیر نباشه.بهش بگید فیلمش خیلی زشته بگید بی نمکه ارزش دیدن نداره و تاکید کنید صدای محسن چاووشی عزیز از همه رو مخ تره !! لطفا نذارید شهرزاد ببینه 

دلم نمیخواد از این قسمت صحبت کنم ولی باید بنویسم که اخرین دیدارم اینجا یادگاری بمونه . پیام رو دیدم در حالتی بین بود و نبود که خودمون نمیدونستیم قراره ادامه بدیم یا نه ولی اون یک روز رو به روی خودمون نیوردیم کافه رفتیم سینما رفتیم برخلاف همیشه قلیون کشیدم ی عالمه حرف زدیم .دلم تنگ بود خیلی و نمیدونستم واکنش درست وقتی که پیام تهرانه جز دیدنش چی میتونه باشه...فقط نمیدونم چرا با فیلم فی المدت المعلوم گریه کردم فیلمی که کل سینما باهاش قهقهه میزدن و از اونجایی که ما سینما بروهای حرفه ای هستیم حکایت عاشقی رو هم دیدیم و نیاز ب توضیح نیست که دو گالن اشک ریختم.آخرین عکسمونم اینجا میزارم برای خاطره شاید سالها بعد تنها جایی ک بشه بهش صندوق اصرار گفت همینجا باشه

پاییز بی مهری بود و زمستون هم ک انگار قراره دنباله رو همون فصل زرد مسخره باشه. ولی من طبق معمول همیشه به طرز عجیبی خوشبینم به آینده بهتر به ی روز خوب به رحمت و مهربونی خدا



کاش یکی بنویسه..

بابا سر جدتون بیاید بنویسید دیگه!!! من آدم خودخواهیم و میدونم ولی لطفا شما خودخواهی منو درک کنید...

مثلا شما یاسی جان لطفا آلما رو بزن زیر بغلت و بیا بنویس

یا شما آیدا لطفا گل انارتو بسپر دست آقای خونه و بنویس

گولو جان ب همون 4تا کامنت رد و بدل شده بینمون قسمت میدم بیا بنویس

لاله خانم من منتظر سایر چالشات هستما

نیکولا وای نیکولا تویی ک معتاد نوشتنی دیگه چرا 

دخترچه شما عذرت موجهه خارجکی هستی ننویسیم کسی کاریت نداره ولی بنویس دیگه

فریدا یا شایدم باران بهتر باشه چشمم ب در وبلاگت خشک شد انقد جمله زیبا و خاص و اورجینالو خوندم پیلیز بعد ماه ها برگشت حرف از فروردین 95 نزن

.......

دوستان من حال خوبی ندارم هی میام شماها رو بخونم حالم خوب شه ولی شما ننوشتید امیدوارم ننوشتنتون از سر شادی و خیر باشه ولی لطفا بنویسید شماها مثل کدئین می مونید خیلی خوبید ...


سخت از قافله عشق جا مانده باشی !

این روزها هرکس که می گفت خودش ب کربلا رفته یا آشنای نزدیکی دارد ک عازم کربلاست گلویم گرفت و گفتم قبول باشد ...همه اینها نقطه شکست است ولی دیروز امان از دیروز ....

رفته بودم باجه بلیط فروشی ک بلیط بخرم و ب شهرستان برگردم شنیده بودم که همه اتوبوس ها رفته اند سمت مرزهای غربی...

دردناک که نه وحشتناک است ک وقتی رفته ای بلیطت را بگیری روی باجه بلیط فروشی یک برگه A4توی چشمت فرو برود ک ساعت حرکت به سمت مهران و شلمچه و چزابه نوشته باشد ...دردناک است ک ساعت حرکتتان یکی باشد و حتی اتوبوس هایتان کنار هم ...دردناک است که در یک دوراهی اتوبوس تو بی رحمانه به سمت چپ بپیچد و اتوبوس کربلایی ها به سمت راست...دردناک است ک تنت به سمت راست بپیچد ولی سرت همچنان به سمت چپ و روی عبارت هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله مانده باشد.....میدانید خیلی سخت است که از اربعین عشق جامانده باشی ....

من همینجا در همین تاریخ 11 اذر 94 می نویسم ک دلم کربلا می خواهد آقا جان لطفا هرچه سریع تر امضایش کن متعلقاتشم را هم ک خودتان می دانید ..ممنون