چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

زندگی جاریست...

چشم به هم زدم و ترم اول با همه خوبی ها و بدی هاش گذشت ...هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که مسیرم مستقیم از خوابگاه ب دانشگاه و بالعکس بشه

خیلی وقت بود ننوشتم ناگفته پیداست که داشتم عزاداری میکردم و روزهای خیلی سختی رو میگذروندم نمیدونم چرا همه ی روزای سخت زندگی من دقیقا توی امتحانا اتفاق میوفته شاید واسه همینه که یاد گرفتم هروقت هرمشکلی دارم باید درس بخونم ی جور عادت روحیه ... البته که راضیم که مقوله نبودن پیام روی درس خوندنم اثر نمیزاره

خداروشکر که دوستای خیلی خوبم تهرانن و خیلی وقتها وقتی حوصله هیچ چیزیو ندارم کولمو میندازم رو دوشم میرم خونشون و فارغ از همه چی میشینم چای میخورم وواقعا در زمره اون آدم هایین که به قول نیما یادشان روشنم میدارد حالا که خودشونم هستن چه بهتر.پیششون واقعا میخندم از ته دل ی وقتام گریه میکنم.

اتفاقای خیلی زیادی افتاده تو این مدت برام که هربار تو ذهنم براشون پست نوشتم ولی حالم مساعد نوشتن نبود دستام حال حرکت روی کیبورد نداشت این شد که توی ذهنم موندن

یادمه آبان دلم خواسته بود برم مشهد و امام طلبید ک برم اوایل دی مشهد بودم خیلیا یادم اومدن تک تک بدون اینکه بخوام یاسی و گولو از همه بیشتر حتی به یاد سمیرا کافه چی هم بودم

شب شعر رفتم  دانشگاه دیگه ای به دعوت ی دوست قدیمی ای کاش نمیرفتم.... در دوران طفولیت ی خاطرات تلخی با این دوست قدیمی داشتم  (جریانش خیلی مفصله شاید ی روز حوصله کردم نوشتم ) که مثلا سعی کرده بودم روشنفکرشم فراموش کنم شب که پی ام داد فهمیدم برای طرف مقابل هم همین اتفاق افتاده بوده و بلاکش کردم .... بلاک کردن آدمایی ک ازارم میدن لذتبخش ترین کار این روزامه.بی توجه به حضور این خاطرات مزخرف گوش دادن شعر همیشه برام لذتبخش بوده مخصوصا که امید صباغ نو بخواند یا لیلا کردبچه یا آخر مراسم محمد علی بهمنی با اصرار خرچنگ های مردابی رو با بچه ها زمزمه کند.

هیچ دلم نمیخواد از امتحانا صحبت کنم تلاش زیادی نکردم براشون ولی از نتیجه راضی بودم و همین باعث شد که همه فکر کنن من ی آدم خرخون دروغگوام که سه بار حداقل خوردم کتابا رو ... و خیلی ها هم چشم های باد کردمو گذاشتن پای شب بیداری هایی ک درس میخوندم و حداقل خوشحالم که کسی رد گریه رو با پف خواب آلودگی تشخیص نمیده هزاربار برام راحتتره فک کنن ی آدم دروغگوام تا بخوام شرح حال بدم برای کسی 

یکی از کارخونه ها رو کنسل کردم و فقط دو روز تو ماه میرم ی کارخونه کوچیک و هردفعه برمیگردم هزاربار بغض میکنم از خوابیدن چرخ صنعت از ناله های کارگرا از بی پولی از کلافگی حسابدار از نا امیدی مدیر .... کارخونه ای ک 400تا کارگر داشته کارگراشو به 40تا تعدیل داده و حالا نمیتونه حقوق همین چهل نفرم بده تنها کارش اینه هفتگی ی مقدار خیلی کم براشون واریز میکنه که حداقل گرسنه نمونن... مطمئنم هیچکس فکر نمیکرد زندگی مردم رو همین کاغذ پاره های تحریم آتیش بزنه ...کاری از دستم برنمیاد جز همدردی و وعده اینکه آینده بهتری داریم 

اوج بی پولی بابام رو وقتی فهمیدم که بهش زنگ زدم برام پول بریزه و مبلغ واریزی سی هزار تومن بود و خجالت کشیدم از اینکه تو حسابم پول بود و من فک کرده بودم که باید باز هم از بابام پول بگیرم گریم گرفت بابای من هم قربانی تحریمه کاش زودتر ی فرجی بشه

خدا خیر بده اونی که واسه سرگرمی من شهرزاد رو پیشنهاد داد!!هیچوقت هیچوقت هیچوقت به ادمی که حتی ی ماه عاشقانه درگیر کسی بوده این پیشنهاد رو ندید چه برسه به آدمی که سه سال درگیر بوده و حالا داره با تمام قوا با خودش کلنجار میره که درگیر نباشه.بهش بگید فیلمش خیلی زشته بگید بی نمکه ارزش دیدن نداره و تاکید کنید صدای محسن چاووشی عزیز از همه رو مخ تره !! لطفا نذارید شهرزاد ببینه 

دلم نمیخواد از این قسمت صحبت کنم ولی باید بنویسم که اخرین دیدارم اینجا یادگاری بمونه . پیام رو دیدم در حالتی بین بود و نبود که خودمون نمیدونستیم قراره ادامه بدیم یا نه ولی اون یک روز رو به روی خودمون نیوردیم کافه رفتیم سینما رفتیم برخلاف همیشه قلیون کشیدم ی عالمه حرف زدیم .دلم تنگ بود خیلی و نمیدونستم واکنش درست وقتی که پیام تهرانه جز دیدنش چی میتونه باشه...فقط نمیدونم چرا با فیلم فی المدت المعلوم گریه کردم فیلمی که کل سینما باهاش قهقهه میزدن و از اونجایی که ما سینما بروهای حرفه ای هستیم حکایت عاشقی رو هم دیدیم و نیاز ب توضیح نیست که دو گالن اشک ریختم.آخرین عکسمونم اینجا میزارم برای خاطره شاید سالها بعد تنها جایی ک بشه بهش صندوق اصرار گفت همینجا باشه

پاییز بی مهری بود و زمستون هم ک انگار قراره دنباله رو همون فصل زرد مسخره باشه. ولی من طبق معمول همیشه به طرز عجیبی خوشبینم به آینده بهتر به ی روز خوب به رحمت و مهربونی خدا



نظرات 2 + ارسال نظر
سارا جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 15:37

ناراحت شدم.. نمیفهمم چرا دو نفر که همو دوست دارن نباید باهم باشن؟!
خوشبینیت عالییه.. ادم با امید زندست

همیشه فک میکردم دوست داشتن خیلی چیزا رو حل میکنه...امیدوارم این اشتباهو هیچکس نکنه

نوشا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 08:37 http://noosha.blogsky.com/

سلام عزیزم
روزت بخیر
ممنونم که دعام کردی
من هم توی همین دی ماه رفتم مشهد و از رو وبلاگت دعات کردم( بله ما در حرم وب هم چک میکنیم)

عزیزکم
این خوشبینی ات خیلی خوبه چون حتمن و ان شاالله تبدیل به خوشبختی میشه

میفهمم چقدر سخته قرار آخر
وقتی یه بندی تو دلت پاره شده و میدونی که قراره هیچ اتفاق و معجزه ای نیفته
بیا بغلم عزیزکم
قول میدم همه چی بهترتر بشه

وایییییی عزیزمممم
خوشحالم ک شماها هستید
بدبختی اینه ک بنده قرار نیس پاره بشه انگار بند دوس داشتنش قراره همراهیم کنه
انشالا همه چی بهتر بشه برای همه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد