چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

تلخ نوشته

بیست و هفتم دی 93

برعکس اکثر آدمای دور و برم  ک دلشون میخواد چیزایی ک اذیتشون میکنه رو نگن یا نشنون یا بهش فکر نکنن من دچار ی خود آزاری عجیبم ... به تمام چیزایی ک اذیتم میکنن فکر میکنم عکسی که روحمو خراش میده رو بارها نگاه میکنم و خلاصه اصرار دارم با تمام شکنجه های روحی دنیا مواجه شم...

این روزها حال دلم خوب نیست.. از رابطه ای بیرون اومدم ک قشنگ بود چه ظاهرش چه باطنش ... دوتا آدم ک از دید تمام اطرافیان خیلی بهم میومدن و آخر سر این شباهت های زیادی کار دستشون داد اونقدر ک تفاوت های جزئی رو تاب نیوردن و این رابطه تموم شد..

من مینویسم تموم شد ولی کی میفهمه من از تیر که درسم تموم شد و برگشتم دلمو جا گذاشتم کی میفهمه از تیر تا آذر درگیر بودیم ... درگیر احساسی ک غلبه میکرد به منطق و دوباره زنگ دوباره sms دوباره کشمکش دوباره جنگ دوباره دعوا ... حرمت این عشق حرمت همه روزای خوب داشت زیر سوال میرفت ...مشاوری گفت تمومش کنید و من در این رابطه رو به روی دلم بستم ..

بهش فکر میکنم هر روز هر ساعت... هر روز ساعت 1 ظهر میدونم از بیمارستان میاد دلم میخواد مثل 1.5 سال گذشته زنگ بزنه....هر سه شنبه ساعت 4 میدونم داره حوالی انقلاب دنبال سینمایی میگرده ک فیلم جدید داشته باشه... میدونم اکثر غروبا با دوستش تو پارک لاله داره سیگار میکشه...مطمئنم هر شب حوالی ساعت یازده و نیم با گوشیش آن لاین میشه حسش میکنم با اینکه زمان های ورود وایبر و واتساپشو بسته....میدونم هر وقت پاشو بذاره تو بلوار کشاورز یاد قدم زدنای پاییزیمون میوفته...مطمئنم اونم اسم ایستگاه میرداماد نفسشو بند میاره...میدونم بعد از خردادی ک باهم رفتیم دربند دیگه هیچوقت پاشو اونجا نذاشته

و مطمئنم هر شب دوتامون با آهنگ ابی میخوابیم

خوبی آدما خیلی خوبه ولی برای تموم شدن ی رابطه بد بودن خیلی بهتره. ادمای نامرد ارزش فکر کردن ندارن و زود فراموش میشن ولی ادمای مرد چی؟؟؟ پسری ک تو اتاق مشاور بغض میکنه و میگه از جونم بیشتر دوسش دارم خیلی سخته برام...دختری ک شب قبل از آخرین باری ک همو ببینن smsمیده صرفنظر از مشاوره فردا ی گوشه قلبم مال تو میمونه...این دوتا آدم فراموش میشن؟؟؟ 

خوب بودن همیشه خوب نیست.. کاش انقدر شرایط دلامون خوب نبود.... کاش شرایط عقلامونم خوب بود... کاش من انقدر حساس نبودم....کاش پسر هیچوقت عصبانی نمی شد... کاش هیچوقت گذشته ای نبود ک تاثیر بذاره رو آینده...تو مغز من پر از ای کاش هایی که دیگه سودی نداره ... این رابطه شکسته...حداقل الان شکسته است

در کنار این جان کندن اجباری زندگی روزمره جریان دارد... بیشتر از قبل ورزش میکنم ...به شدت درس میخونم...فیلم میبینم و گاهی هم کتاب میخونم... و ناگفته پیداست ک به پسر هم فکر میکنم در هر وقت آزادی

تمام عقلم پر است ولی تمام قلبم خالی است... این هم از آن تضادهایی است ک کلافه ام میکند عقل پر و دلی خالی...هیچوقت نتوانستم به توزارن برسانمشان....

و ابی همچنان میخواند.....این آخرین باره....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد