چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

چرند و پرندهای گاه و بیگاه

نمی توان گفت باید نوشت

تصمیمات یهویی

فصل فصل سخیف امتحاناته و فشار روزه و اداره مضاعف کرده سختیشو

عارضم به خدمتتون که در انتهای ترم 2 بنده ی موجودی هستم شبیه ب همونی ک اومدم دانشگاه ذره ای علم و معلومات اضافه نشده بهم بلکه کمتر هم شده هموناییم که بلد بودم یادم رفته خب !!

هی فکر کردم و فکر کردم بعد دیدم حق الناس ک صرفا این نیست از دیوار خونه مردم بری بالا ک !! همین ک الان من تو بهترین محل درس خوندن هستم و نمیخونم و جای یکی دیگه رو گرفتم ک میتونست بیاد و درس بخونه پاگذاشتن رو حق مردمه بعدم خیلی شرمسار شدم و احساس خود کم کاری وجودمو گرفت تصمیم گرفتم از همون لحظه (نه از شنبه هایی ک هیچوقت نیومدن) حداقل واسه امتحانا بخونم و ماحصل آدم روزه ای که حجم زیادی کار رو سرشه و یهم درسخون هم میشه ادمیه که تو 48 ساعت 4 ساعت میخوابه و بعد امتحان رو ب بیهوشی میره و سحری فردا هم خواب میمونه ولی خداروشکر خوب بود امتحان 

از اینکه مدت زیادی وقت رو توی تلگرام میگذرونم کلافم و بعد از ی ساعت حالم از خودم بهم میخوره و احساس انگل بودن بهم دست میده این لابلاها ممکنه چندنفریم کار مهم داشته باشن باهام ولی بیشترش وقت گذرونیه خب ! بدیه موضوع اینه ک افراد عادت کردن با من تو تلگرام حرف بزنن و کاراشونو بگن حالا خودم کم کم دارم  ب بقیه زنگ میزنم یا اس میدم واسه کارام ک کم کم این عادت از سرشون دربیاد ولی راه حل فوری ب ذهنم نمیرسه بابت این کار ک کنسل کنم رفتن ب شبکه های اجتماعی رو .اعتراف تلخی باید بکنم اینه ک من معتاد این شبکه هام :-(

مدتها بود خودم رو دوست نداشتم مدتها خودم رو عین دستمال کاغذی پرت کرده بودم اون طرف تر و هی هر از گاهی لگدشم میکردم.من آدمیم ک اعتماد ب نفسم بالاست خیلیم بالاست شاید بهتر باشه بگم بود ولی وقتی فهمیدم چقد خودم رو شبیه دستمال مچاله کردم که وقت صحبت تو جلسه ی کاری پیش آدمایی ک تقریبا همه هم سطح خودم بودن صدام ب طرز فجیعی می لرزید و طپش قلب داشتم منی که از بچگی خیلی جاها حرف زده بودم حتی مجری چندتا برنامه مهم بودم صدام میلرزید بعدترش ی مکالمه اس ام اسی با پیام داشتم که یهو وسطش ب خودم اومدم ک داری چکاری میکنی با خودت بعد دو سال دوییدن دنبال عشقت کجایی دقیقا؟اصلا داری سر چی چونه میزنی؟سر خودت؟و یهو دیگه مکالمه رو نیمه تموم رها کردم و ب اس ها و زنگهای بعدشم جوابی ندادم.مطمئن نیستم این قضیه تموم شده باشه ولی دیگه نمیخوام من پیگیرش باشم رسالت من تو این رابطه تموم شدست  ...بعدش برای خودم گریه کردم فقط و فقط برای خودم ,برای ظلمی ک ب خودم کردم ,برای همه شبایی ک خودمو تحقیر کردم و گذاشتم تحقیرم کنن ,برای این همه افسردگی ک هر روز به دلم ریختم ,این همه غصه ای ک تزریق کردم به وجودم برای این دو سالی که از خودم شادی رو گرفتم برای همه اتفاقات زندگیم گریه کردم ک فقط مسببش خودم بودم نه هیچکس دیگه

بعدش عین ققنوسی که دوباره متولد میشه جون گرفتم خواستم ک قوی باشم و از خداهم خواستم کمکم کنه ک نشکنم الان وضعیت خوبه مثل اینکه خدا هم از تصمیماتم راضیه ک باهام راه میاد حسابی

خرداد 95 ماه کارها و تصمیم های یهویی زندگیم بود خرداد مهربونی بود و دوسش داشتم خدا کنه با اومدن تابستون دل هممون گرم تر شه 


نوش دارو بعد از مرگ فاطمه

دختر پنج ساله ای در پارک کوهسار در حوضچه ای افتاده و جانش را از دست داده و یک ملت را عزادار کرده .....

خبری ک همه این روزا شنیدیم ... خبری که بازرس بی نوای ما سه بار گزارش خطر کرده بود و هیچکس توجهی نکرده بود چون اینجا همه زنگ خطرها بعد مرگ و حادثه صدا می کند...چون نامه ایمنی الزامی برای پیمانکاران شهرداری یک ماه روی میز دکتر قالیباف می ماند و درست روز بعد از مرگ فاطمه امضا می شود....چون پیمانکار فقط پولش را می گیرد و حواسش به موتور در حال کار حوضچه وسط پارک نیست که دخترک دسته گل را تکه تکه تحویل خانوادش می دهد....چون ما هرچی داد میزنیم صدایمان به هیچ جا نمیرسد البته گوشی هم نیست که بخواهد بشنود... همه گوشها رفتنه اند روبان فلان پروژه را قیچی کنند و کلنگ تزئین شده را به زمین بکوبند...

به چه درد میخورد نصب حفاظ و درپوش بعد از مرگ؟؟مگر قرار بود چند نفر بمیرند؟یک نفر بود که تمام شد.

به چه درد میخورد ابلاغ بخشنامه جدید ایمنی با 4 بخش دهن پرکن مگر قرار است چند نفر گلسر دخترشان را به جای خودش تحویل بگیرند؟

البته بد هم نشد با گزارش بازرس بدبخت ما شهرداری نجات پیدا کرد و تبرئه شد چرا که دیده بود و گزارش کرده بود و اگر ندیده بود واویلا .... ولی فقط دیدن و گزارش کردن مهم بود؟؟لازم نبود پیمانکار زحمت بکشد درستش کند؟؟حتما لازم نبوده که نکرده است چون ما نمیفهمیم و فقط بقیه میفهممند!! همین که شهرداری تبرئه شد و بازرس ما دید بس است!!!

عادت کرده ایم و عادتمان داده اند به سهل انگاری به کم کاری....وای بر کم فروشان ...سخت خداست جز معدود سخنانی است که خدا بی پروا کسی رو مورد خطاب قرار می دهد...حتما که نباید 100گرم پنیر کمتر بفروشند...همین که هیچ چیز سرجایش نیست یعنی از من کارشناس کم فروشی می کنم در خدمت تا رئیسم ... انقدر کم فروشی کردیم که دخترک بیچاره مرد 

خداکند کم فروشی نباشد دیگر....هیچ جا هیچ وقت 

ماه من

وقتی شروع به نوشتن وبلاگ کردم ک تازه فهمیده بودم زندگی می تونه درد داشته باشه همون اول ها هم گفته بودم که ممکن است ماهی پیش بیاید که چیزی ننویسم دلم نمیخواد اینجا شبیه دفترچه خاطراتم باشه قاعدتا از اسمش هم پیداست که چرند و پرند می نویسم.چیزی که فکرش رونمی کردم این بود که این ماهی که قرار نیست چیزی بنویسم اردیبهشت باشه .اردیبهشت دوست داشتنی آبی رنگ من کاملا خاکستری بود از همون روزای اولش که با بی پولی وحشتناکی درگیر بودم تا روزآخرش که تولدم بود و به بیخودترین شکل ممکن با بغض گذشت همه وجودم رو خشم یا غصه یا هر کوفتی شبیه اینها احاطه کرده بود و حالم از هوای خوب اردیبهشت به هم میخورد الان هم حالم از خودم بهم میخورد که یک عالمه مطلب بیخود غم انگیز اینجا دارم و مدتهاست از روزی که از ته دل شاد بودم گذشته و واقعیت این است که چون اتفاق شادی نیوفتاده ننوشتم . روزهای خوب هم داشتم که قانون زندگی این است که سیاه و سفید دارد ولی منظور من چیزی است که همراه خوبیش آرامش هم بیاره و فکرهای ذهنم را مچاله کنه بریزه دور قبلترها به خوشی های موقتی دلخوش بودم الان به حدی رسیده که از خوشی های موقت هم زجر میکشم چون میدونم امروز که بگذره همه این خوشی تموم میشه نمیدونم شاید هم قانون زندگی این باشه و توی این سن همه اینو یاد میگیرن.

میترسم از اینکه حال بدم به ناشکری برسه امسال و همچنین پارسال نه کادویی گرفتم و نه شمعی فوت کردم و نه کیکی بریدم خیلی هم برام مهم نبود و این ناشی از همون بی تفاوتیه است ولی هر دوسال خدا ی هدیه خیلی خوب بهم داد پارسال که شب تولدم از کنکور اومده بودم و دیگه تو ذهنم قبولیم رو جشن گرفتم و امسال هم یکی دو روز قبلش ی کاری که مدتها منتظرش بودم جور شد برام با همون شرایطی که همیشه دعا کرده بودم و این یعنی اینکه خدا صدای منو میشنوه و من بازهم حالم از خودم بهم میخوره که نمیتونم برای این همه نعمت خوشحال باشم .وای اصلا با ی حال بدی درگیرم که نمی تونم بنویسمش قلبم پر از ی سری چیزهاست که نمیدونم چیه فقط احساس سنگینی می کنم تو قلبم و این حس سنگینی روی جسمم هم اثرات خاص خودشو داره.23 سالم تموم شد و حالا وارد سن زوج شدم گفته بودم که سن زوج رو دوست دارم؟ تا پارسال همیشه میگفتم 22 سالمه و الان هیچ دلم نمیخواد باور کنم 23سالم پر شده و باید بگم 23 سالمه ترجیح میدم بگم ی آدم 24 سالم.از سن های فرد خوشم نمیاد اصلا.از آدم های فرد هم خوشم نمیاد از روزهای فرد هم همچنین... تنها فرد دوست داشتنیم خداست و دلم میخواهد فقط خودش فرد باشه برای خودش باشه و بقیه چیزها زوج بمونند سن,,روز,,آدمها

فقدان های پیاپی

به جز یک دوره کوتاه مدت که همان اوایل دانشگاه بود هیچوقت دوست زیادی نداشتم کلا آدمهای زیادی اطرافم نبودند که بتوانم دوستشان داشته باشم از کل دوران قبل از دانشگاهم یک دوست از دوران راهنمایی دارم و بس.از کل دوره کارشناسیم هم با وجود ارتباط اجتماعی خیلی بالایم چهارتا دوست صمیمی دارم و در دوره ارشد هم که هنوز کسی رو پیدانکردم که بشه باهاش صمیمی شد.دوست داشتن پیام روهم که از دست دادم .آدمهایی که تعداد کمی ادم دور وبرشان دارند خیلی بیشتر تنها می شوند اگر کسی بیاید که بماند و بعدش برود حفره هایی اندازه مثلث برمودا در آدم ایجاد می شود من از همان وقت ها که عروسکم را که اسمش شبنم بود روی بخاری گذاشتم تا تب کند و ببرمش دکتر و پاهای عروسک پلاستیکیم سوخت و تنها شدم حجم عظیمی از تنهایی را احساس می کردم چون همان وقتها هم عروسک دیگری نداشتم و دیگر هم عروسک نخریدم دیگر هم هیچ عروسکی به چشمم زیبا نیامد.

حالا شما آدمی را فرض کنید که حفره های بزرگی دارد برای تمام چیزهایی که از دستشان داده حفره هایی که هنوز هم با گذشت چندین سال از بعضی هایشان حفره ها می بلعندش و حالا هی دارد حفره های زندگیش بیشتر می شود ,دارد سر یک مشت اتفاق اتفاقی مسخره که هیچ منظوری پشتشان نبوده و همه حق را به او می دهند همان اندک دوستانش را هم از دست می دهد,دارد هی دورتر و دورتر می شود از تمام چیزهایی که دوستشان دارد هرچه توضیح می دهد کسی نمی فهمد و متهم است, می فهمد که ادم های دور وبرش مته برداشته اند قلبش را سوراخ کنند حفره های اندازه خودشان درست کنند و بروند.....آدم های زندگی من بی رحمانه می روند و حفره ها من را می بلعند و می خورند .....

کشف بیماری جدید

دچار یک نوع بیماری جدید شدم نمیدونم شاید تو خیلی از آدما شایع باشه ولی من تازه متوجهش شدم اسمشو گذاشتم دل پیچه قبل از رفتن.

سر هر نقل و انتقالی از دو روز قبل دلم آشوب میشه و تا رسیدن به مقصد دل آشوبه دارم انگار ی عالمه اضطراب ته دلم وول میخوره فرق نمیکنه از تهران به خونه یا از خونه به تهران یا هر جایی ... در مقابل رفتن مقاومت میکنم دوست دارم به حالت سکون خودم ادامه بدم هرجایی که هستم.

قبلترها که بچه تر بودم کل وجودم رو برمیداشتم با خودم میبردم هرجا که میخواستم و این بود که کلا از رفتن خوشحال بودم حتی هر دفعه میومدم خونه کل لباسامو با خودم میوردم باز موقع رفتن ی چمدون بار میبردم ولی یادمه همون موقع ها دوستام این مشکلو داشتن وقتی قرار بود از خونه برگردن خوابگاه سختشون بود و این ی حس ی طرفه بود و از خوابگاه به خونه رو خوشحال بودن.ولی واسه من فرقی نمیکنه مبدا کجاست و مقصد چیه فقط هی ته دلم پیچ میخوره.خودم حدس میزنم به خاطر این باشه که زندگی شلخته واری رو پیش گرفتم هرجا رفتم ی چیزی گذاشتم خیلی از وسایلم خوابگاهه خیلیش خونمونه و خیلیش تو خونه دوم در ولایت پدری تا میام ی سرو سامونی بدم به وسایلام حرف رفتنه همه جا واسم حکم مسافرخونه داره(حالا هتلم نه همون مسافرخونه) ی جورایی انگار فقط واسه ی موقع موقت مال خودمه و چون موقتیه نه حال مرتب کردن دارم و نه وقتش.بعدم که میرم نصف وسایلام ی جا دیگست و انگار نصف خودمو جا میزارم ی جا و این آشوبم میکنه بعد که میرسم به مقصد کلا اون نصفه ای ک جا گذاشتم یادم میره و زندگی حالت عادی پیدا میکنه تااااا وقت رفتن دوباره.خب این از نظر فیزیکیش

از نظر ذهنی که کلا ذهنم تیکه تیکه است از صد در صد مغزم خیلی وقتا به ندرت بیش از ده درصدش در اختیار خودمه بقیش پخش و پلاست در اقصی نقاط ایران و خب ناگفته پیداست که قسمت اعظم پخش و پلاییش در کنار سواحل خلیج فارس و بوشهر پرسه میزنه ینی رد افکارمو که میگیرم همشون لب دریا نشستن به فکر کردن بعد ک میخوام دستشونو بگیرم بیارم هی نق میزنن که اینجا جامون خوبه و راحتیم و از این حرفا کلا افسار گسیخته شدن اون چندتا سلولیم که علاقه ای به بوشهر ندارن و هی به بقیه میگن بوشهرو ول کنید خودشون پخش و پلان پیش مادر و خواهر و پدر و داداش و دوست و در وهمسایه.خلاصه که ی تعداد معدودی سلول دارم که ب خودم وفادار موندن و لطف میکنن کمک میکنن کارهای روزمره انجام بدم و خب تو روزای بیکاری اونام پناه میبرن به شهرهای دیگه و من ی سری روزها رو کلا بدون مخ سر میکنم!وقتی میام خونه سلولای پخش و پراکنده ای که همش اینجان هم میان در اختیار خودم و ارامش دارم موقع رفتن از اینکه تنهام میزارن و اینجا میمونن ناراحتم یا وقتی با بوشهر مکالمه تلفنی دارم به جز اون چندتا سلول مسخره مخالف کل مغزم دست خودمه و تمرکزم در حد صده.

من با خیلی کمتر از صد در صد وجودم میرم همیشه واسه جا گذاشتن خودم اینور اونور دل پیچه میگیرم :-(